آن‌وقت‌ها خبری از دنیای دیجیتال و انواع تکنولوژی‌هایش نبود. یک‌ دوربین یاشیکای قدیمی داشتیم. برایم ثبت لحظه‌به‌لحظه‌‌ی بزرگ‌شدن دخترم لذت‌بخش بود. تا می‌آمد حلقه 36 تایی فیلم دوربین تمام‌ شود، دلم آب می‌شد. گاهی برخی از عکسهای این حلقه 36 تایی می‌‌سوخت و حسرتی می‌شد برای من که یک خاطره را از دست داده‌ام. گاهی عکسهایمان نور می‌‌خورد و کیفیت نداشت... خلاصه که ماجرایی داشت عکس گرفتن‌هایمان... با این‌همه سختی اما چه لذتی داشت ورق زدن صفحات آلبوم...

 

 

گاهی که دخترم بی‌قرار پدرش می‌شد به صفحات آلبوم پناه می‌آوردم. قصه‌ی هر عکس را برایش نقل می‌کردم... حدود سه سالش بود. یک شب که آلبوم را ورق می‌زدیم رسیدیم به یکی از عکسهای دو نفره‌ی زهرا با پدرش. بخشی از عکس سوخته بود و نیمی از بدن همسرم توی عکس نبود. به ناگاه با بغضی عجیب گفت: «مامان چرا بابا نصف شده؟! سر بابا را بریدند؟!»

شروع کرد به درد و دل با عکس بابا. بی‌قرار بود. بی‌قرارتر شد... نمی‌دانستم چکار کنم. ناگزیر دست به دامان مافوق بابایش شدم؛ بلکه تماسی با پدرش حاصل شود؛ تا شنیدن صدای بابا تسلایی باشد برای دل دخترکم... به زحمت خواباندمش... افکارم مشوش شد. اشک امانم نمی‌داد. رقیه سه ساله چه کشید در خرابه‌ی شام...

 

   سه شنبه 31 خرداد 1401نظر دهید »

 

اول از همه، خدا را شکر که دخترم را به من هدیه داد تا بشه مونس و همدم تنهایی‌هام. 

 

همیشه با آن زبان شیرینش به من می‌گفت: «چرا رانندگی نمی‌کنی؟ مگه ترس داره؟ پس چرا رفتی امتحان دادی و قبول شدی؟ خُب تو هم مثل مامان سینا، رانندگی کن تا منو ببری پارک!»

خودم هم نمی‌دانم با آن همه ترسی که داشتم، چطور گواهینامه گرفتم. یادم می‌آید یک روز که سه تایی رفته بودیم تمرین تا کمی بر ترسم غلبه کنم، وسطِ خیابانِ اصلی، از شدت اضطراب زدم روی ترمز و شروع کردم به گریه کردن. چنان راه‌بندانی درست کردم که نگو. (: بگذریم...

تابستان چهار سالگی‌اش بود. ده روزی می‌شد که دوتایی تنها بودیم. چند روزی تب خفیفی داشت‌. یک شب آنقدر تبش بالا رفت که هوشیاری‌اش را از دست داد. آن زمان‌ها هم که مثل امروز، اسنپ و تپسی و این‌همه تکنولوژی نبود. نفهمیدم چطور گذاشتمش صندلی عقب ماشین و رفتیم سمت درمانگاه. تا دمدمای صبح درمانگاه بودیم... یک کمی که سر حال شد گفت: «آفرین مامان که خودت منو با ماشین آوردی درمونگاه؛ رفتیم خونه، جایزه‌ت، من همه‌ی ظرف‌ها را می‌شورم». (:

 

به بهانه روز دختر

زهرا جانم باعث شد که من دیگه ترسی از رانندگی نداشته باشم و بشم یک مامان قوی. 

   چهارشنبه 11 خرداد 1401نظر دهید »

 

مصاف دو تیم سپاهان و استقلال 

پسر است و عشق فوتبال! بازی سپاهان و استقلال بود و شهر ما هم میزبان. پدر و پسری تصمیم گرفتند که از نزدیک شاهد مصاف دو تیم باشند. این اولین تجربه‌ی حضور پسرم در ورزشگاه بود. شوق و ذوق زیادی داشت. بدرقه‌شان کردم. گفتم خوب است به یکی از آرزوهایش رسید. من هم از شبکه‌ی سه سیما گه‌گاهی بازی را دنبال می‌کردم، شاید دوربین، فیلمی از پسرم به یادگار بگیرد. مادرم دیگر. برگشتند؛ به استقبالشان رفتم. همیشه اینجور وقتها می‌پرسم چه خبر؟! خوش گذشت؟! عجیب بود! دمق بود! قبل از آنکه بپرسم گفت: اصلا خوش نگذشت! دیگه هم نمی‌رم ورزشگاه. چقدر حرف‌های بی‌ادبی می‌زدند. من همش گوشهام را گرفته‌ بودم...

 

 

سلام فرمانده 

چند روزی بود که رسانه‌ها، خبر از اجتماع بزرگ سلام فرمانده در ورزشگاه آزادی می‌دادند. هر کس به طریقی خانواده‌ها را دعوت به شرکت در این پویش می‌‌کرد‌. و اما امروز، روز موعود، خانواده‌ها فوج‌فوج، همراه با بچه‌های دهه‌ی نودی و غیر نودی به سمت ورزشگاه روانه شدند. امروز حماسه‌ی بی‌نظیر دیگری رقم خورد. بانگ‌ «ای لشکر صاحب‌الزمان»؛ لرزه به ستون‌های ورزشگاه انداخته بود. گریز به گذشته و نشان دادن تصاویر رزمندگان دفاع مقدس، فضای معنوی دلنشینی را حاکم کرده بود. ناخودآگاه اشک شوق جاری می‌شد. امروز ورزشگاه آزادی، همه‌اش حس خوب و حال خوب بود. خبری از رقابت‌های دنیایی، خبری از حرف‌های بیهوده و آزاردهنده نبود. همه‌اش امید بود و بس!

 

فوتبال خار داره عین کاکتوس! 

طرف پست گذاشته است که به‌به! فرمانده جان؛ فقط فوتبال خار داره؟! امروز اینجا همه حکم خواهر و برادر را دارند. زن و مرد مختلط نشسته‌اند و برای فرمانده سلام می‌فرستند! فقط موقع فوتبال که میشه، فوتبال خار در میاره، عین کاکتوس و اونهایی که میرن ورزشگاه میشن دشمن ناموس. کاش یاد بگیریم به عقاید همه احترام بگذاریم. 

 

پ.ن: حالا شماها بگید: نظرتون راجع به حضور زنان در ورزشگاه چیه؟! چطور میشه به قول این دوستمون به عقاید همه احترام بگذاریم؟! 

   پنجشنبه 5 خرداد 1401نظر دهید »

 

عاشورا تمام شده بود. قصر ابن‌زیاد، میزبان اهل‌بیتِ امام حسین علیه‌السلام و اسرا بود؛ آنهم چه میزبانی‌‌ِ پُر از دردی! میزبانی با سر بریده! میزبانی با زخم‌ زبان!

حضرت زینب سلام‌الله‌علیها گوشه‌ای از مجلس نشسته بود. ابن‌زیاد با زبانی طعنه‌آمیز، خطاب به حضرت زینب سلام‌الله‌علیها گفت: دیدی خدا با برادر و خاندانت چه کرد؟!

حضرت زینب سلام‌الله‌علیها فرمود: «ما رأیتُ الا جمیلاً؛ جز زیبایی چیز دیگری ندیدم». 

در نگاه ظاهری به حادثه‌ی کربلا، مناظرِ زیبا و جمیلی به چشم نمی‌آید. در یک سو هزاران نفر، انسان‌های ظالم و گنهکار صف کشیده‌اند که لب‌ها و جگرهایشان تشنه‌ی خون انسان و انسانیت است و در سوی دیگر کمتر از صد مردِ خدا و تعدادی زن و کودکِ مضطرب و نگران در خیمه‌ها، با لبانی تشنه به آب و جگرهایی سوخته...

به راستی زینب سلام‌الله‌علیها چه دید که فرمود: جز زیبایی چیزی ندیدم!!! استاد عقایدمان همیشه می‌گفت: برای آنکه چیزی را بهتر بشناسید، از راه نقطه‌ی مخالف و مقابلش بشناسید؛ همان جمله‌ی معروف «تُعرفُ الأشیاءُ بِأضدادِها».

کتاب زیبایی‌ها و زشتی‌های کربلا، جمع اضداد است، چرا که کربلاء جمع اضداد بود. این کتاب را بخوانید تا پی به سِرِّ جمله‌ی «ما رأیت الا جمیلا» ببرید.

 

 

*زیبایی‌ها و زشتی‌های کربلا؛ به قلم سیدمحمدحسین راجی

 

   یکشنبه 25 اردیبهشت 1401نظر دهید »

 

برای من نه یک‌ کتابِ خاص، بلکه سیرِ مطالعاتی منظومه‌ی فکری رهبری، نقطه‌ی عطفی بود که به طریقی محسوس، مسیر فکری و نوع نگاه من را به زندگی تغییر داد.

سیری که با طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن شروع شد. کتابی با متنی روان و بطنی بیکران. کتابی که مرا مصمم‌تر کرد برای ادامه‌ی راه. نیمه‌های راه رسیدم به یکی از دغدغه‌های مهم رهبری؛ دغدغه‌های فرهنگی

آقا می‌گوید: «این از آن دغدغه‌هایی‌ست که آدمی به خاطر آن، گاهی ممکن است نصف شب هم از خواب بیدار شود و به درگاهِ پرودرگار تضرّع کند».

آقا می‌گوید: «من دغدغه‌ی سیاست را ندارم. وضع ما در میدان سیاست بسیار خوب است، ما در موضع فعالیتیم و دشمن در موضع انفعال».

آقا می‌گوید: «در باب اقتصاد، با اینکه غم طبقات ضعیف جامعه را در دل دارم، اما نسبت به آینده امیدوارم».

امّا...!!! امّا؛ آقا می‌گوید: «احساس نگرانی عمیق در باب فرهنگ دارم».

آقا می‌گوید: «دشمن ما بعد از سلب امید از ابزارهای نظامی، سیاسی و اقتصادی به ابزارهای فرهنگی پناه آورده است».

چقدر تامل برانگیز!!! امروزِ خودمان را که می‌بینم، بیشتر از پیش به این اندیشه‌ی عمیقِ رهبری پی می‌برم که در چه کارزار سختی قرار داریم. اینکه در هر بحران و حادثه‌ای، دشمن نهایت تلاشش را می‌کند برای ضربه زدن. امروزِ خودمان را که می‌بینم، بیشتر از پیش، به ضرورت جهاد تبیین پی می‌برم، چرا که آقا دغدغه‌ی فرهنگ را دارند.

فرهنگ یعنی: ذهنیت‌های حاکم بر وجود انسان که هدایتگر رفتارهای اوست و به گفته‌ی رهبری آن عالِم است که می‌تواند محتوای ذهن انسانی را تبدیل به چیزی کند که از این جسم و از این سخت‌افزارِ موجودِ بشری، یک انسان متعالی، پیشرو و فعال بسازد؛ چرا که «مِدادُ العُلَماءِ اَفضَلُ مِن دِماءِ الشُّهداءِ». 

کتاب دغدغه‌های فرهنگی، کتاب تورق، مزه‌مزه کردن و سَرسَری رد شدن نیست. دائما مجبوری لابلای کوچه‌پس‌کوچه‌هایش بایستی، نفسی عمیق بکشی، گاهی برگردی و به پشتت سرت نگاه کنی و بعد با عزمی استوارتر ادامه دهی...

 

 

عذر تقصیر، بابت اطاله‌ی کلام... اگر این کتاب را خوانده‌اید، که فبها! اگر هم نخونده‌اید که فرصت را مغتنم شمرید و خواندنش را از دست ندهید.

   شنبه 24 اردیبهشت 1401نظر دهید »

1 ... 4 5 6 ...7 ... 9 ...11 ...12 13 14 ... 45