روزهای پایانی پاییز که می‌رسد، همه به فکر یلدا می‌اُفتند، همان طولانی‌ترین شب سال. هر کس به دنبال ایده‌ای نو برای جشن یلدا و سفره‌ی مهمانی یلداست. یلدا بهانه‌ای می‌شود برای دورهمی‌های فامیلی. همه‌ی اینها بخاطرِ یک دقیقه است! یک دقیقه طولانی‌تر از شبهای دیگر.

یلدا می‌آید و می‌رود. رفتنش این مژده را می‌دهد که دیگر عمر شبهای طولانی، عمر تاریکی‌های طولانی به سر می‌آید. اما یلدای دیگری هنوز باقی‌ست. یلدایی که به بلندترین حد خود رسیده است. بلندترین یلدا. شده به فکر این یلدا باشیم؟ ایده‌ای نو بدهیم؟ به دنبال راهی برای گذران آن باشیم؟ به دنبال روشنی‌های بعد از این یلدا باشیم؟

می‌گوییم منتظریم، حال اینکه اسم منتظر را یدک می‌کشیم. اگر اینگونه نبود امام زمانمان، وجود مقدّسشان و نیاز ما به ایشان را به یک لیوان آب خوردن تشبیه نمی‌کردند!

 

 

براستی برای پایان این یلدای انتظار، برای آمدنش چه کردیم؟ غیر از اینکه انتظار ما زبانی‌ست. در عمل چه کرده‌ایم؟ هنوز مانده تا یار واقعی آقا شویم ...

 


موضوعات: منتظران ظهور
   جمعه 23 آذر 139723 نظر »

 

 استاد تسلیمی همیشه دست پر وارد کلاس می‌شود، با کتابهایی که خوانده و حالا پیشنهادِ خواندنِشان را به ما می‌دهد. وقتی استاد گفت: آن را بخوانید به دردتان می‌خورَد؛ تصمیم به خواندن دوباره‌اش گرفتم، اما اینبار با دقتِ بیشتری. شاید شما خوانده باشید، شاید هم نه! قصه‌های "کفِ خیابون" * را می‌گویم؛ قصه‌ای از فتنه‌های دشمن، قصه‌‌ی آنهایی که خون دادند تا مقابل این فتنه‌ها بایستند...

 

 

شروع به خواندن می‌کنم، ورق می‌زنم، گاهی تصور می‌کنم، خدایِ من! تصورش هم سخت است، چه برسد به درکش. اینهمه توطئه!

یک جا نوشته: " اگر دلش را ندارید از اینجا به بعد ماجرا را نخوانید ... " اما، من می‌گویم: اگر دلش را هم ندارید، باید بخوانید؛ بخوانید تا بدانید، تا آگاه شوید، تا بصیر شوید ... 

می‌رسم به آنجا که می‌گوید: "مادر در زندگی هر کس، نماد پاکی و زلال بودن است، نماد نخ تسبیح است، اما مادرِ زندگی افشین از هم پاشیده ... ". چه تشبیه زیبایی‌ست از یک مادر. اگر نخ تسبیح پاره شود، دانه‌ها پراکنده می‌شوند، هر کدام به سمتی. دیگر کنار هم نیستند ... اصلاً مادر قلب تپنده‌ی هر خانه است، اگر روزی از تپش بیفتد! می‌دانید یعنی چه؟! یعنی نفوذ دشمن به قلب خانه‌ها. خانه‌ای که قلب تپنده نداشتـه باشد، از هم می‌پاشد. حال جامعه‌ای که چنین خانواده‌هایی داشته باشد، چه به سرش می‌آید؟! دشمن عفت و حجاب را از مادر خانواده می‌گیرد، از دختر خانواده می‌گیرد و بعد ادامه‌ی توطئه ...

می‌خوانم تا آنجا که نوشته:

"باید کاری کنید که از بالای منبرهای مساجد، صدا و سیما، آخوندا، حزب اللّهی‌ها و ... فقط حرف از حجاب و مقابله با بی‌حجاب شنیده بشه! باید کاری کنید که مسئله حجاب و بی‌حجابی بشه تیتر همه منبرها و نماز جمعه‌ها و ... حتی یکبار عفت می‌گفت: وقتی صدایِ داد و بیداد امام جمعه‌ها را شنیدین که دارن فقط بخاطر حجاب داد و بیداد می‌کنن و حرف خاص دیگری نمی‌زنن، بدونین دارین موفق می‌شین! عجب! نقشه این است که کاری کنند که حتی موقع انتخابات و غیر انتخابات و ... فقط دغدغه‌مان، حجاب، ظاهر و سر و شکل مردم باشد! تا به چیزهای دیگر نپردازیم و فکر کنیم ام‌المصائب همه دردها در جامعه بی‌حجابی‌ست! به این طرح می‌گویند: "مدیریت نامحسوس و مخملی مطالب تریبون‌دارها!" ... کاری می‌کنند که اگر از حجاب بگویی، می‌گویند چرا اینقدر می‌گویی؟! اگر هم نگویی، که بدتر می‌شود! اگر بگویی که می‌گویند مردم لجباز می‌شوند! اگر هم نگویی که می‌گویند مردم بی‌غیرت می‌شوند! طبق این طرح به صورت مخملی و غیر مستقیم، داشتند خوراک و مطلب برای اهل تریبون جور می‌کردند! اما غافل از اینکه نباید از دیگر مفاسد غافل شد!" 

این همان توطئـه‌ی اصلی دشمن است، برای پیشبرد اهداف و نقشه‌های شومَش. مشغول کردن اذهان عمومی به سمت مسائل و موضوعات حاشیه‌ای و غافل شدن از پرداختن به موضوعات اصلی؛ "جنگ نرم دشمن". جنگ از پشت خاکریزها به قلب خانه‌هایمان کشیده شده، جنگی بدون صدا، نرم و آهسته ... لازم است که این قصه‌ها خوانده شود، تا بصیر شویم، آگاه شویم، همانگونه که رهبر عزیزمان فرمودند: "بیدار باشید، هوشیار باشید، در صحنه باشید، باید بصیرت را محور کار خود قرار دهید، مواظب باشید دچار بی‌بصیرتی نشوید ..."

هر چه بیشتر در عمق قصه فرو می‌روم، ذهنم آشفته‌تر می‌شود، قلبم به درد می‌آید، آنجا که دشمن در بین نیروهای خودی رخنه کرد، آنجا که از خودی خوردیم ... آنجا که خونهایی به ناحق ریخته شد، خواهری که فدای برادرش شد، ۲۳۳، شهادت، گمنامی ...

این قصه تمام شد اما هنوز توطئه‌ها ادامه دارد، هنوز هستند خودیهایی که در زمین دشمن بازی می‌کنند، هنوز هستند کسانیکه مردم را به حاشیه می‌برند تا از اصل غافل شونـد، تا دشمن به هدف اصلیش برسد ... هدف دشمنِ ستیزه‌جو نابودی نظام جمهوری اسلامی‌ست، اما به تعبیر زیبای رهبرمان "شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لُپ لُپ خورد گه دانه دانه".

 

*  کتاب کف خیابون، محمدرضا حدادپور

پ. ن: این کتاب مربوط به حوادث فتنه‌ی ۸۸ است با زبانی ساده و خودمانے. 

 

   دوشنبه 19 آذر 139729 نظر »

 

من می‌گویم بازی با خاطرات...

 

چهار باغ اصفهان

 

می‌گویم فصل آرامش، می‌گویم راه رفتن روی برگهایِ خشکیده و رنگارنگ، شنیدن صدایِ خش خشِ خُرد شدنِ برگها رویِ زمین.

می‌گویم تماشایِ رقص برگها در آسمان، تماشای زیبایی‌هایِ هزار رنگ...

می‌گویم خاطراتِ راه مدرسه و برگ‌ریزان، شوق راه رفتن روی برگهایِ خشکیده، برگهای زردِ یادگاریِ لایِ کتاب...

قدم می‌زنم، نگاه می‌کنم، از تماشایِ این همه رنگ به وَجد می‌آیم...

شاید این رنگها، مَثَلِ همان ”زردِ پُررنگیست که تماشاگه آن به سرور می‌آید.“*

روح من هم تازه می‌شود، شاد می‌شود.

می‌گردم، می‌گردم، می‌گردم... اصلاً خودش گفت که: ”بگردید و گشت و گذار کنید“.**

روی نیمکت چوبیِ پیاده‌رو می‌نشینم، نگاه می‌کنم، نگاه می‌کنم... شگفتا از این همه زیبایی!

ـــــــــــــ

*  "صَفرآءُ فَاقِعٌ لَّونُها تَسُرُّ النَّظِرِین " (بقره/ آیه 69)

** " قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانظُرُوا كَيْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ " (عنکبوت/ آیه ۲۰)

پ. ن: تصویر مربوط به چهــارباغِ اصفهان

 

   پنجشنبه 15 آذر 139724 نظر »

 

مخاطب مجازی من! حتما ضرب‌المثلِ «کوه به کوه نمی‌رسه، اما آدم به آدم می‌رسه» را شنیده‌ای! بله آدمها یک روز به هم می‌رسند، با همه‌ی خوبیها و بدیهایی که در حقِّ هم کرده‌اند؛ هر جایِ دنیا که باشند. حتی من و تویِ مجازی هم یک روز به هم می‌‌رسیم. شاید در آینده‌ای خیلی دور و شاید هم خیلی نزدیک. این یک فرض محال نیست، می‌گویی نه؟! پس با من همراه شو تا برایت بگویم.

به قول «آقا جانم» دنیا با همه‌ی بُزرگیَش، خیلی کوچک است، چه کسی فکرش را می‌کرد که من و دوست مجازیم امروز در یک مدرسه، یک کلاس، در کنار هم پایِ درس استاد بنشینیم؛ دوستی که قریبِ یکسال از نوشته‌های مجازی‌ شناختَمش، حسش کردم، در ذهن تجَسُمش کردم، با نوشته‌هایش، همراهِ با او شاد شدم، غمگین شدم و...

دوستِ مجازیِ من امروز شده حقیقی، حقیقیِ حقیقیِ حقیقی، خانمِ حقیقی.

از قضایِ روزگار هر دویِ ما مهمان یک مدرسه شدیم. اوایل فکر می‌کردم تنها یک تشابه اسمیست، تا اینکه یکی از پستهای دوستِ مجازیم منتخب شبکه شد؛ در نظرات ذیل پست نوشتم: «آیا شما همان خانمِ حقیقی که در مدرسه‌ی ... کلاسِ ... درس می‌خواند، هستید؟!»

مدیر وبلاگ پاسخ داد: «بله، ایشان ...»

و من نوشتم: «سلام همکلاسی، فردا می‌بینمت.»

من و خانم حقیقی الآن در کنار هم درس می‌خوانیم، هم مباحثه‌ای هستیم، درد و دل می‌کنیم، چای می‌خوریم ... ما شدیم دو تا دوستِ حقیقـی. 

مخاطبِ مجازیِ من! شاید من و شما هم یک روز در دنیای حقیقی به هم برسیم ...

 دوست مجازی و حقیقـــی من! کلیک کن

 

   جمعه 9 آذر 139725 نظر »

 

از آن دست جلساتی بود که حضور والدین در آن ضروری و یا به قول دخترم اجباری بود. طبق معمول جلسه‌ی تربیتی و مشاوره... همان جلسات تکراری و حرفهای همیشگی، حرفهایی که بلدیم اما گاها عمل نمی‌کنیم. جلسه شروع شد. خانم مشاور کلامش را با آیه‌ای از قرآن شروع کرد؛ آیه‌ای که گویا چند روز قبل با استخاره به قرآن با آن مواجه شده و برایش بسیار تأثیر گذار بوده است؛ آیه‌ای که سبب شد تا با خودش عهد ببندد «چیزی را نگوید که به آن عمل نمی‌کند.»*

خُب، فعلا تا همین جا مطلب را داشته باشید تا از جلسه‌ی هفته‌ی پیش مدرسه پسرم بگویم.

جلسه برایِ توجیهِ روشهایِ آموزشیِ جدیدِ برخی دروس مثل ریاضی بود؛ جمع چکمه‌ای، فرایندی، تقریب و... خلاصه که ما شده بودیم بچّه‌ی کلاس دوّمی و معلم به ما درس می‌داد تا با روشهایِ جدید مأنوس شویم. یکی دیگر از دغدغه‌های خانم معلم دغدغه‌ی دین بود؛ گله داشت که چرا دروس قرآن و هدیه‌های آسمانی (همان کتاب دینی سابق خودمان) از سوی برخی والدین جدی گرفته نمی‌شود؟! ایشان بسیار تأکید داشت بر روخوانی قرآن و یادگیری پیامهای قرآنی دروس. می‌گفت: «خیر سرمان بچه مسلمانیم٬ آنهم شیعه! بچه شیعه‌ای که نتواند حتی از روی قرآن بخواند که دیگر بچه شیعه نیست!»

البته، گویا که بچه‌ها دلشان می‌خواست و والدین نه! یکی از والدین می‌گفت: «بهتر نیست به دروس اصلی مثل ریاضی و فارسی بپردازید؟ قرآن و هدیه‌ها هم شد درس؟ مثل این است که بچه را بِنشانی سرِ کلاسِ زبانِ آلمانی و بگویی آلمانی یاد بگیر! اصلا چه فایده‌ای دارد که بچه بداند علیه‌السلام یعنی چه؟ بچه خودش که به سن چهارده، پانزده سالگی رسید همه‌ را یاد می‌گیرد.»

عجب!!! گاهی آدم می‌ماند در جواب برخی چه بگوید!

بگذریم؛ یادتان هست که گفتم مشاور کلامش را با یک آیه شروع کرد... ـ این جلسه‌ی مشاوره مربوط به مدرسه دخترم بوده؛ دوره متوسطه‌ی دوم، رده‌ی سنی ۱۵ تا ۱۸ سال ـ  اواسط جلسه تعاملی دو طرفه میان والدین و خانم مشاور برقرار شد. والدین مشکلات خودشان را در برخورد با نوجوانانشان مطرح می‌کردند و خواستار همیاری و کمک مشاور بودند. جالب است که یکی از والدین می‌گفت: «از کودکی خیلی دغدغه‌ی دین و حجاب دخترم را نداشتم، خودم هم خیلی اهلش نبودم و در پاسخ برخی که به من خرده می‌گرفتند، می‌گفتم: هر کس باید خودش مسیر زندگیش را انتخاب کند؛ دخترم وقتی که بزرگ شد خودش خوب را از بد تشخیص می‌دهد و مسیرش را انتخاب می‌کند؛ اما الان این مسئله معضلِ بزرگی برایم شده است. چکار کنم؟ هر چقدر به دخترم می‌گویم که چنین و چنان کُن کارساز نیست ...»

خانم مشاور در پاسخ ایشان گفت: «به همان یک آیه از قرآن بسنده می‌کنم ...»

ایکاش مادر همکلاسی پسرم اینجا بود و می‌دید و می‌شنید؛ تا دیگر نگوید خودش که به سن چهارده، پانزده سالگی رسید یاد می‌گیرد... کاش بود و می‌دید که چقدر زود دیر می‌شود!

چقدر در اسلام بر تربیت دینی فرزندان آن هم از سنین کودکی تأکید شده است؛ چقدر آیات و روایات در این زمینه بیان شده و ضرورت آن را دو چندان کرده است. خانواده کانونی‌ست که می‌تواند با روشهای تربیتی خود زمینه‌ی سعادت و شقاوت فرزندان را فراهم کند؛ چه بسا کودکانی که با تربیت غیرصحیح و غیردینی والدین در آینده دچار انواع انحرافات و نابهنجاریهای اجتماعی می‌شوند و هم به خود و هم جامعه آسیب می‌رسانند. البته در زمینه‌ی تربیت دینی نباید هیچگونه اجبار و سختگیری از سوی والدین لحاظ شود و باید با تشویق و لطافت و نرمی والدین همراه باشد و اینکه والدین به عنوان اولین الگوی عملی می‌توانند در این زمینه بسیار مؤثر باشند؛ طبیعتا والدینی که خود در اعمال و رفتارشان پایبند به مسائل دینی نیستند نمی‌توانند چنین توقعی را از فرزند خود داشته باشند.

 

چقدر زود دیر می‌شود!

 

*«یا ایها الذین آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون_ کبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون» ؛ ای مؤمنان! چرا چیزی را می‌گویید که خود عمل نمی‌کنید؛ نزد خدا به شدت موجب خشم است که چیزی را بگویید که خود عمل نمی‌کنید.(صف/ آیه ۳_۲)

 

   پنجشنبه 24 آبان 139725 نظر »

1 ... 24 25 26 ...27 ... 29 ...31 ...32 33 34 ... 45