«موش و زنبور»
در یک مزرعه توی یک درخت، یک زنبور و موش و عنکبوت زندگی میکردند. «ویز ویزی» که زنبور بود، خواب بود. بعد یه صدایی شنید. بیدار شد. نگاهی به اتراف (اطراف) انداخت. دوباره خوابید. باز همون صدا اومد. بعد دید یه انکبوت (عنکبوت) اونجاست. بعد یه کم چشاشو بست. عنکبوت فکر کرد، زنبور خوابیده. بعد پایین رفت تا زنبور رو عزیت (اذیت) کند. تا پایین رفت زنبور سریع نیشش را به عنکبوت زد. عنکبوت بالا رفت و اوفتاد (افتاد). زنبور خوابید بعد صدای نالهی عنکبوت او را عزیت (اذیت) میکرد. موش در تبقهی (طبقهی) پایین گفت: آهای زنبور چرا عنکبوت رو نیش زدی؟ زنبور گفت: اون عزیتم (اذیتم) کرد. بعد موش با زنبور میخواستن با هم بجنگن. عنکبوت گفت: دعوا نکنید، بیاین منو پانسمان کنید. اونا رفتن عنکبوتو پانسمان کردند و داستان به خوشی و خوبی تمام شد و با هم دوست شدند.
«به قلم طاها»
ـــــ
پ.ن: خانم کتابخانه امروز گفته بود که ظرف مدت ده دقیقه با چهار کلمهی «موش، کلاغ، نان و خاله زینب» یک داستان چالشی و هیجانی بنویسند. طاها جهت چالشِ بیشتر، کلمات را به موش، زنبور و عنکبوت تغییر میدهد و داستانی بس هیجانانگیز خلق میکند. به علت ضیق وقت و عجلهای که داشتند برخی واژهها ناصحیح نوشته شده بود، که بنده ملزم به اصلاح آنها شدم. :))
شده گاهی بیصبر گوشهای بنشینی و منتظر یک اتفاق خوب باشی؟! بیصبر، بیحوصله، ناشکیبا ... صفحات کتابم را ورق میزدم، از اول به آخر، از آخر به اول؛ تا اینکه صدای پای یک اتفاق خوب آمد! درینگ، درینگ ... گوشی را که برداشتم، از آن طرف خط با همان لهجهی شیرین جنوبیاش گفت: «الو مریم، آمنهام ...». به یاد اولین دیدارمان افتادم؛ دیداری شیرین به شیرینی همان رطبهایی که در دستانش بود! از آن شیرینتر وقتی که گفت: صدایم را از همین کوچه، خیابانهای حوالیِ خانهات میشنوی! ... از حس و حالم چه بگویم که وصف شدنی، نیست! اینکه بعد از ده سال دوستی را ببینی که برایت از یک خواهر بیشتر خواهری کرده باشد!
پ.ن: آمنه یکی از دوستان قدیمی من است که از همان ابتدای غربت نشینی، در تمامی لحظات نبودِ همسرم، قوت قلبم و شیرینیبخش تلخیها و سختیهای آن دوران بود. راستش را بخواهید با دیدنش، مصمم شدم که خاطرات سالهای دور از وطن و سختیها و شیرینیهای زندگی با یکـ مرد دریادل نظامی را به نگارش در آورم. پس در آیندهای نه چندان دور منتظر قصهی من باشید!
همانقدر که رفتن به استادیوم ورزشی و تماشای یک مسابقهی فوتبال، آنهم از نزدیک برای یک مرد میتواند جذاب و دوستداشتنی باشد، بازارگردی و نگاه به اجناس رنگارنگ هم میتواند برای یک زن جذابیتِ فوقالعادهای داشته باشد. جذابیتی که باعث میشود، دنیای اطرافت را فراموش کنی و شاید برای لحظهای از دغدغهها و خستگیهای فکری و روحی رها شوی و احساس آرامش کنی. من هم از این قاعده مستثنی نیستم. با خودم میگویم: اما مگر در این بازارهای مدرن و پر هیاهوی امروزی میتوان به چنین آرامشی رسید؟! معلوم است که نه! پس قَدمهایم مرا به سوی یکی از بازارهای قدیمی شهرم میبرد که هنوز فارغ از هیاهو و غوغای زندگی روزمره، دیدنیها و گفتنیهای فراوان دارد.
«بازار قیصریه» یکی از بازارهای قدیمی و مشهور صنایع دستیِ اصفهان و از بزرگترین و با شکوهترین مراکز خرید و فروش در دوران صفویه بوده است. روایت «بازار قیصریه» را از سردر آن شروع میکنم، که در ضلع شمالی میدان امام و درست در نقطهای مقابل مسجد امام واقع شده است. سردری قوسی شکل منقوش به نقش و نگارهایی منحصر به فرد که رنگ و بوی معماری اصیل ایرانی_ اسلامی را در خود نهفته دارد. اگر چه رنگ و لعاب و تازگی گذشته را ندارد، اما هنوز نمونهای از بهترین آثار تاریخی و معماری بر جای مانده از گذشته است. قدری کنارِ حوضِ روبرویِ سردر مینشینم. کف در خنکای آب میبرم و غرق در تماشای این معماری آمیخته با فرهنگ و هنر ایرانی میشوم. اینجاست که حس میکنم، تاریخ و گذشته با من سخن میگوید. بلند میشوم، قدم برمیدارم تا لذت یک بازارگردی بدون کودک را تجربه کنم.
وارد بازار میشوم. این بازار بزرگ در قلب خود چندین بازار کوچک را جای داده است که هر کدام چونان قلب تپندهی دیگری در حال فعالیت هستند. به این بازرهای کوچک «سرا» میگویند. از جمله این سراها: سرای ملکالتجار، سرای جهانگیری، سرای حداد، سرای چیتسازها، سرای زرگرها، ترمهسرا، سماورسازها و... میباشد. کمی بازار را زیر و رو میکنم. عتیقهجات، سفرهی قلمکار، گبه و ترمه، ظروف قلمکاری شده، میناکاری... همهی اینها هنرِ دستِ هنرمندانی با غرور و اصالت ایرانیست که بدون هیچ ادعا و تکلفی به جای فرهنگپذیری از غرب به دنبال حفظ هنر و فرهنگ اصیل ایرانیاند.
انتهای «بازار قیصریه» بازاریست که به محض ورود عطر و بویی از جنس عطر و بوی طب سنتی گذشته مشامم را پر میکند. اینجا بازار «دار الشفاست». وارد یکی از غرفههایِ «دار الشفاء» میشوم. کمی نعنا و گل محمدی میخرم. عجب عطری دارند! به ناگاه صدای اذان ظهر بلند میشود. عدهای کرکرهی مغازهشان را پایین میکشند و راهی مسجد میشوند. من هم باید بروم ...
گردش در «بازار قیصریه» حس غرور و غیرت ملی را در من زنده کرد. اینجا بازاریست که میتوان تمام خستگیها و نااُمیدیها را در لابلای اینهمه هنر و زیبایی جا گذاشت و شادی و نشاط را توشه گرفت. بازاری با هوایی پاک به دور از آلودگیهای هزار رنگِ بازارهای مدرن، که رنگ و بویی از هنر اصیل و سنت دیرینهی ایرانی ندارند.
نمیدانم تو مهمان ما بودی یا ما مهمانِ تو؟! اما نه! تو مهمانِ ما بودی! میدانی حالا که آهنگ رفتن داری، به یاد چه اُفتادم؟! آنزمان که فرسنگها دور از وطن، دور از پدر و مادرم زندگی میکردم. میدانی غم و رنجِ غربت را چه برایم شیرین میکرد؟! وقتی که بابا خبر میداد، میخواهیم مهمانت شویم. آنچنان اشتیاقی در من جوانه میزد گویا همهی دنیا مال من است. اما لحظههایِ دیدار که به نفسهایِ آخرش میرسید، غمی وصف ناشدنی درونم رخنه میکرد و فقط در آرزوی فرداها، فرداها و فرداها بودم تا دوباره دیدار میسر شود! حال، سینهام مالامال از هوای توست و در آرزوی فرداها تا دوباره مهمانم شوی!
السَّلامُ عَلَیکَ ما کانَ أَحرَصَنا بِالأَمسِ عَلَیکَ، وَ أَشَدَّ شَوقَنا غَداً إِلَیکَ*
سلام بر تو! که دیروز به تو مشتاق بودیم و فردا آرزوی تو را میکشیم.
* فرازی از دعای وداع امام سجاد علیه السلام با ماه مبارک رمضان.
<< 1 ... 24 25 26 ...27 ...28 29 30 ...31 ...32 33 34 ... 52 >>