« دوستیهای کودکانه | گذر » |
هر امتحانی حال و هوا و سختی خاص خودش را دارد. بدون استثناء برای همهی ما روز سختی بود. گذرِ تندِ ثانیهها، در پی آن دقیقهها اضطراب مُسریِ مخوفی را درونمان حاکم کرده بود.
با صدای زنگِ امتحان، گویا که در «صور اسرافیل» دمیدهاند! عدهای از حضور بر سر جلسهی امتحان تمرّد کرده و میدان را خالی میکنند. وارد سالن امتحانات میشویم؛ چونان دادگاه محاکمهایست که با دیدنش قلبهایمان به تپش میاُفتد. برگههای امتحان توزیع میشود. همه مات و مبهوت سوالات میشویم.
نفس عمیقی میکشم. عرق پیشانیام را پاک میکنم و میگویم: «هوا گرم است، کولر را روشن نمیکنید؟!». سوالات را مرور میکنم. به بایگانی ذهنم مراجعه میکنم، اما انگار که خالیِ خالیست! درخواست لیوانی آب میکنم. آب را قُلپ قُلپ مینوشم. نگاهی به دور و برم میاندازم. گویا همه در شرایطی مشابه من بودند. عدهای آه حسرت میکشند. یکی میپرسد: چرا استاد نمیآید؟! امتحان سختیست!!! همه منتظر کور سوی امیدی از جانب استاد بودند. کمی تمرکز میکنم. زیر لب آهسته آهسته صلوات میفرستم و آنچه را به ذهنم خطور میکند، مینویسم ...
امتحانی بود و گذشت و این روزگار است که میگذرد تا روزی که بدان وعده داده شده! روزی که انسان از سختی آن به فریاد میآید. چه مومن و چه کافر احساس غُبن و خسارت میکنند. و آن است یوم الحسرتی که میگوییم: ایکاش برای خدا این کار را کرده بودم! خوشا به حال کسانیکه چهرهای پُر از نور دارند و به غیر حساب وارد بهشت میشوند!
فرم در حال بارگذاری ...