« حماسه‌ای به وسعت همه‌ی تاریخمرا می‌گوید »

 

نشسته‌ام اینجا، میان خاطرات شیرین گذشته‌ام. کمی گلاب توی قوریِ چای می‌ریزم. استکانهای کمر باریک دور طلایی‌ام را در می‌آورم. چای را با نبات شیرین می‌کنم. کمی خاطره بازی می‌کنم. یادت هست؟! بله یادم هست! ماه رمضان بچگی‌هایم. ذوق روزه‌ اولی بودن، ذوق افطار و سحر، ذوق آمدن پنجشنبه و رفتن خانه‌ی آقا جانم، ذوق بیدار ماندن تا سحر ...

من و خاله هر دو روزه اولی بودیم. به گمانم ماه رمضان، اواخر بهار یا اوایل تابستان بود. از ذوق سحری خوردن تا سحر بیدار می‌نشستیم. زیر آسمان خدا ستاره‌ها را می‌شمردیم. هر کدام ستاره‌ای انتخاب می‌کردیم. به دنبال دب اکبر و دب اصغر می‌گشتیم. از لابلای انگشتانمان ماه را نگاه می‌کردیم. در خیالمان سفری به ماه داشتیم و بعد از ته دل می‌خندیدیم. صدای خنده‌مان در سکوت شب می‌پیچید. دایی تَشَری می‌زد: «بخوابید ...!» خنده‌ی ریزی می‌کردیم و ... 

گاهی سکوت می‌کردیم. هیچ صدایی نمی‌آمد، فقط صدای جیر جیرکها! بوی دمپختک مادر جان دالان خانه را پر می‌کرد. نزدیک سحر مادر جان زودتر از همه بیدار می‌شد. اول سماور نقره‌ایَش را روشن می‌کرد، پیچ رادیو را می‌چرخاند. روی ایوان می‌ایستاد؛ نصرت خانم، همسایه‌ی دیوار به دیوار را صدا می‌زد: «نصرت خانم بیداری؟ ...» چادرش را سر می‌کرد؛ یکی یکی‌ درِ خانه‌ی همسایه‌ها را می‌زد ...

سفره را توی آشپزخانه‌ی نقلی و جمع و جورش پهن می‌کرد. دمپختک را توی مجمع مسی قدیمی‌اش می‌ریخت. یکی یکی همه بیدار می‌شدند ... صدای دعای سحر توی گوشمان می‌پیچید ... با صدایِ تا اذان صبح، پنج دقیقه بیشتر باقی نمانده، به تکاپو می‌افتادیم ... وای من چای با طعم گلابم را نخوردم ...!

یادش بخیر! یادش بخیر! یاد جَمعهای بی‌ریا و صمیمی‌مان، یاد سفره‌های ساده و گرممان، یاد مادر جان، یاد آقا جان، یاد ماه رمضان بچگی‌هایم ...

 

 

میان خاطرات شیرین 

 


موضوعات: خاطره بازی
   چهارشنبه 25 اردیبهشت 1398
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(20)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
20 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: طوباي محبت [عضو] 
خيلي دلبرانه بود. و البته خوشمزه!
1398/05/04 @ 16:32
نظر از: سونیا سجادی [عضو] 
5 stars
سلام منم دلم خواست دقیقا با چی درست میکنین این دمپختکتونو بوش تا اینجا اومد:)
1398/02/31 @ 19:13
پاسخ از: یار مهـــدی [عضو] 
5 stars
سلاااام الهی، بفرما در خدمت باشیم، دمپختک فرد اعلای اصفهانی :)))) گذرت این طرف‌ها افتاد خبر بده تا برات دم بزارم! :)))
1398/02/31 @ 20:44
نظر از: عابدی [عضو] 
5 stars
عالی بود https://ivan.kowsarblog.ir/
1398/02/31 @ 09:10
پاسخ از: یار مهـــدی [عضو] 
5 stars
ممنونم، بزرگوارید.
1398/02/31 @ 20:46
نظر از: دهسنگی [عضو] 
5 stars
سلام زیبابود منتظر نگاهتون هستیم https://kovsar-aliabad.kowsarblog.ir/
1398/02/29 @ 12:27
نظر از: تســـنیم [عضو] 
تســـنیم
5 stars
خیلی دلنشین بود من که هنوز سحرا خاطرات بچگیمو واسه دخترام میگم . هنوز به یاد اون روزا دمپختک می پزم و بچه ها به عشق دمپخت سحری زودتر بیدار میشن اسم دمپختمون رو گذاشتم دمی به وقت کودکی ... آخی خودم دلم قنج رفت
1398/02/28 @ 12:23
پاسخ از: یار مهـــدی [عضو] 
5 stars
سلااااام تسنیم عزیزم! ‌ممنون چقدر خوب. منم این ماه رمضونی گیر دادم به خاطرات اونروزها :))) همش از اون روزا تعریف می‌کنم. من و خالم چه‌ها که نکردیم :)) من هوس دمپختک کردم. امشب برا سحری درست می‌کنم. :))) بفرمایید دمی، دستپخت یار مهدی! :))) ـــ یه چی دیگه، یه روز هم دمپختی‌های ما جز خاطرات میشه! خدا کنه که شیرین باشه!
1398/02/28 @ 16:25
پاسخ از: تســـنیم [عضو] 
تســـنیم
5 stars
شیرینی این روزا گوارای وجودت . الهی همیشه سلامت باشی و عاقبت بخیر بشی ! دمپختک هم نوش جونتون عزیزم . راستی ، امشب جای منو خالی کنین ... :((( ______ آره دقیقاً. کاش که همینجوری بشه . ما تصمیم گرفتیم ی روز به یاد اون روزا سحری را خونه پدری بخوریم با همون دعای سحر !
1398/02/30 @ 08:41
پاسخ از: یار مهـــدی [عضو] 
5 stars
چه خوب! سحری خونه پدری چه شود! عزیزم افطار امشبی انگار قسمت هیچکدومون نیست. گذر که خونه دایی جانش :))) دعوته! سایه هم که نتونست بیاد. منم که درگیر طاها هستم. ان شاء الله بعد ماه رمضان دور هم جمع میشیم. :)))
1398/02/30 @ 11:48
نظر از: دهسنگی [عضو] 
5 stars
اینگونه بودند در ماه رمضان https://kovsar-aliabad.kowsarblog.ir
1398/02/28 @ 11:41
نظر از: عابدی [عضو] 
5 stars
زیبا بود https://ivan.kowsarblog.ir/
1398/02/28 @ 08:46
پاسخ از: یار مهـــدی [عضو] 
5 stars
سلام. ممنون از شما
1398/02/28 @ 11:15
نظر از: نردبانی تا بهشت [عضو] 
آجی، چون پستت بردمون زمون قدیم. الان خیلی فرق کرده هرکس به فکر خودشه. بیشتر آدما نامرد شدن.
1398/02/27 @ 15:25
پاسخ از: یار مهـــدی [عضو] 
توکلت به خدا باشــہ عزیزم، بسپارشون به خودش :))
1398/02/27 @ 21:10
نظر از: صبا [بازدید کننده] 
صبا
5 stars
آی گفتی .چه روزهایی داشتیم .روزه اون روزهاکلا حال وهوایی دیگه داشت.
1398/02/26 @ 15:02
پاسخ از: یار مهـــدی [عضو] 
5 stars
سلام صبا جونم! واقعا حال و هوای دیگه‌ای داشت! ممنونم که اینجایی! :))
1398/02/26 @ 16:56
نظر از: نردبانی تا بهشت [عضو] 
5 stars
واقعا یادش بخیر اون روزهای قشنگ و بی‌ریا دلم خیلی گرفته از این زمونه که آدماش اینقد بوی نامردی میدن
1398/02/25 @ 18:37
پاسخ از: یار مهـــدی [عضو] 
5 stars
سلام یاس جونم! نبینم دلت گرفته باشه! نمی‌دونم چرا اکثرا دلشون گرفت با این پست! :((
1398/02/26 @ 07:53
نظر از: ریاحی [عضو] 
5 stars
سلام چقدر قشنگ. یادش بخیر. البته چند سال پیش سحر صدای زنگ خونه بلند شد. همسایه ی کناری بود. گفت: ندیدم چراغ هاتون روشنه. فکر کردم خواب موندین. اون روز ما کلی ذوق کردیم. هنوز همسایه هایی داریم که خیلی چیزها براشون مهمه و ...
1398/02/25 @ 13:12
پاسخ از: یار مهـــدی [عضو] 
5 stars
سلام حدیث عشق عزیزم! ممنونم آره هنو همسایه‌های خوب پیدا میشه!
1398/02/26 @ 07:50
نظر از: دهسنگی [عضو] 
5 stars
سلام مطلبتون زیبا بود احسنت https://kovsar-aliabad.kowsarblog.ir/
1398/02/25 @ 11:59
پاسخ از: یار مهـــدی [عضو] 
5 stars
سلام، بزرگوارید. نظر لطف شماست.
1398/02/26 @ 07:54


فرم در حال بارگذاری ...