« یوم الحسرت! | کودکانه! » |
با حالی نزار از سختی امتحان مبادی به همراه بچهها به خانه پدری پناه آوردم بلکه کمی روحیه بگیرم و ذهنم را از امتحان و نتیجهای که نمیدانم چه میشود، تهی کنم. چه آرامشی دارد این خانهی پدری!!!
بعد از یکی دو ساعت که روحیهام کمی تقویت شد و عزم خانه کردیم، پدر جانم گفت: «شما که تنهایید، شام را بمونید، آخر شب خودم میرسونمتون خونه». طاها هم که عشقِ ماشین بابابزرگ هوراااااای بلندی کشید و اصرار که: «بمونیم، بمونیم، من میخوام با بچهها بازی کنم!».
شب میشود؛ بار و بندیلمان را جمع میکنیم و سوار بر مرکب پدر جانم میشویم. طاها وسط صندلی عقب مینشیند و میگوید: «بابابزرگ! نقشهی ماشینت که اون خانمِ حرف میزنه [مسیریاب سخنگو] رو روشن کن».
در طی مسیر طاها تمامی حواسش به نقشهایست که روی مانیتور جلوی ماشین نمایش داده میشود. گاهی میگوید بابابزرگ سرعتت را زیاد کن تا خانمِ نقشه بگوید: سرعت شما بالاست! گاهی تعداد گنبد و گلدستههایی که روی نقشه است را میشمارد و میگوید: «چقدر مسجد!». یک دفعه با صدایی بلند میگوید: «بابابزرگ گذر یعنی چی؟! پایین نقشه نوشته کنار گذرِ شهید چمران».
توضیحات پدرم را که میشنود، میگوید: «آخه مامانم یه دوستی داره که اسم اونم گذر؛ معنی اسم اونم یعنی اینکه باید ازش عبور کنیم؟! اصلا چرا این اسمُ واسش انتخاب کردن؟!».
از خنده روده بر میشوم و میگویم: «باید از خودش بپرسیم که چرا؟!». علی ایها الحال، گذر عزیزم باید بیاید و پاسخگوی این ذهن پر از سوال طاها باشد! :))
فرم در حال بارگذاری ...