تو را جور دیگری دوست دارم. برای من، تو مثل بارانی، بارانی که بیوقفه میبارد. بارانی که دلم میخواهد چترم را ببندم و زیر آن خیس شوم. بارانی که دلم میخواهد، بشوید و با خود ببرد زنگارهای دلم را.
برای من، تو یک لحظهی نابی، لحظهای که من در جستجوی آنم. میآیی آرام اما، گذرا. برای من، تو آن نسیم دلانگیز صبحگاهی، که عِطرت همهی خانهها، کوچهها و خیابانها را پر میکند. هوای خانهام مملو از عشق و آرامشت میشود و من خواهان نفس کشیدن در هوای تواَم، آرام اما، پی در پی.
دوست دارم رایحهی دل انگیزت را با ذره ذرهی وجودم حس کنم و جزیی از تو شوم. دوست دارم لحظه لحظهی با تو بودن را دریابم. و من منتظرم؛ منتظر آن ضیافت عاشقانهات، منتظر آن سفره بخشندگیت، منتظر صدای ربّنایت، منتظر گلبانگ اذانِ افطار و سحرت ... اما رسیدن به تو قیمت دارد. باید تهی شوم از خویشتن تا تو را دریابم. باید بال و پر بگیرم برای اوج گرفتن. باید پر از نور شوم، پر از راه، پر از فکر، پر از تو، پر از خالقِ تو، ای ماه خوب خدا!
خدایا! من آمدهام تا در بزم بیریایِ تو، پیراهن بندگی به تن کنم، پس به من فرصت ده تا لحظه لحظهی ماه خوبت را دریابم. از غل و زنجیر هوا و هوس رها شوم و پا در طریق تو نَهم. کُمکم کن که سهم من از رمضانت تنها گرسنگی و تشنگی نباشد. کُمکم کن تا لبان تشنهام، دهان فرو بسته بر لقمهام، گوش و چشمم و همهی وجودم را خالیکنم از گناهانی که مرا از تو دور میکنند تا در این لحظههای آسمانی، وجودم پر از تو شود، پر از نور شود.
رمضان در راه است ...
از منِ عاصی و سرکش، از من دلبسته به این دنیا، از من فرو رفته در گرداب خویشتن ... بر تو سلام!
سلام آقای خوبم! نمیدانم صدایم را میشنوی یا نه؟! نمیدانم، سلامم را میپذیری یا نه؟! نمیدانم که کجای این جهانی؟! نمیدانم که چه حس و حالی داری؟! اما به گمانمـ دلت سخت گرفته که این جمعهها اینقدر دلگیرند، بیتابند ...
ای غایب از دیدگان! ای آرزوی مشتاقان! ای خورشید نهان! آدینهها یکی پس از دیگری میآیند و میروند، اما کِی قصهی فراق ما به وصال میرسد، نمیدانم؟! جمعه به جمعه، نه! هر لحظه در ندبههایم تو را میخوانم؛ در انتظار شنیدن خبر آمدنت، در آرزوی دیدارت، اگر که لایق دیدار تو باشم!
«هَل إلَیکَ یَابنَ أحمَدَ سَبیلٌ فَتُلقَی، هَل یَتَّصِلُ یَومُنا مِنکَ بِغَدِهِ فَنَحظَی مَتَی ...؛ آیا ای فرزند احمد راهی برای ملاقات با تو هست، آیا زمان ما به زمان ظهور شما متصل میشود؟»
قرار نیست که همیشه بهانهای باشد، گاهی بیبهانه دلت میگیرد!
بیبهانه دلت تنگ میشود!
بیبهانه چشمانت میگرید!
بیبهانه لبانت میخندد!
بیبهانه ...
امروز، روز بیبهانههای من است!
دلم بیبهانه میگیرد!!!
بیبهانه باران میخواهد!
بیبهانه آرامش میخواهد، آرامشی بیمنتها!
بیبهانه تو را میخواهد!
دلم بال پرواز میخواهد!
دلم دعای باران میخواهد، بارانی که ببارد و بشوید دل زنگار بستهام را!
اصلا دلم یک خانه تکانی حسابی میخواهد، تا پاک شود، پاک پاک پاک!
من و اینهمه بهانههای بیبهانه!!!
دوباره بگویم؟! دلم تو را میخواهد!
دلم همان قرار «شاه و گداییمان» را میخواهد!
دلم «ضمانت و ملجاء درماندگانت» را میخواهد!
دوباره بگویم؟! دلم تو را میخواهد!
این روزها همه جا حرفِ شماست. مساجد، حسینیهها... همه در تکاپوی جشنِ میلادِ شما. یادم میآید کودکیم را که همراه با خانوادهام در جشنِ میلاد شما برای زیارت راهی مشهد شدیم.
دخترکی بازیگوش که به هوایِ شنیدن صدای نقارهخانه و خوردنِ یک لیوان آب سقاخانه، پدر و مادرش را گم کرد. دوان دوان، به این طرف و آن طرف میرفت. مضطرب، پریشان، گریان... و دستان مهربان خادمِ سبز پوشت که آرامشی شد برایِ نگرانیهایش، واحد گمشدگان حرم و پیدا شدن.
آقا جان! دلم پر کشیده که دوباره بیایم و در شلوغی حرمت گُم شَوَم. تمامی صحنها و رواقها را بِدَوَم تا تشنهی یک جرعه آب سقاخانهات شوم. برسم به صحن انقلاب و بنشینم روبروی گنبد طلا. دلم را دخیل ببندم به پنجره فولادت و زار زار گریه کنم، آنقدر که پیداشوم، شاید خودم را پیدا کنم!
آقا جان من گمشدهام، یک گمشده راه؛ این گمشده را بطلب! روزی، روزگاری از همین روزها، تا که منم زائرت شوم!
«السلام علیک یا غریب الغرباء»
کنارِ تنِ خشکیده و چاکچاکش نشسته بودم. تنی که روزی رگِ حیات شهرمان بود. به یاد آب بازیهایِ کودکیم، کنار ساحل زایندهرود. به یاد سنگهای رو آبی که پرتاب میکردیم و سرگرمی همیشگیِمان شده بود. یک استکان چایِ آتیشی، یک کاسه آش داغ... با صدای آب حیات، زندگی جریان داشت...
حال به تو مینگرم که چونان جادهای در کویرِ خشک و بیجان میمانی؛ در گوشهای از این جاده کودکان مشغول توپ بازیاند و پا بر تن بیجان تو میکوبند، امّا تو در خوابی! کمی آن طرفتر، زمینهای تشنه که منتظر آب حیاتند. کشاورزی که چشم به زمینش دوخته و آه میکشد و دستان پینه بسته و خسته او که هزاران حرف در دل نهفته دارد. «مَکینه هایی» که خاموشند و دیگر صدایشان به گوش نمیرسد؛ تنِ بریده درختان گیلاس...
شنیده بودم بحرانِ آب، امّا شنیدن کِی بُوَد مانندِ دیدن. دیـروز آب نداشتیم...
در دل رنجور و خسته پیرمرد کشاورز کور سوی امید، سوسو میزند و در انتظار سالی است که، «مردم در آن باران فراوان یابند ...» *
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* « ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عامٌ فِيهِ يُغاثُ النَّاسُ وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ » ـ یوسف/ آیه 49 ـ سپس بعد از آن، سالى فرا مىرسد كه به مردم در آن سال باران مىرسد (و مشكل قحطى تمام مىشود) ودر آن سال مردم (به خاطر وسعت و فراوانى، از ميوهها ودانههاى روغنى) عصاره مىگيرند.