« یکــ بغل آرامــ ـ ــش | گلوگاه قاچاق » |
این روزها همه جا حرفِ شماست. مساجد، حسینیهها... همه در تکاپوی جشنِ میلادِ شما. یادم میآید کودکیم را که همراه با خانوادهام در جشنِ میلاد شما برای زیارت راهی مشهد شدیم.
دخترکی بازیگوش که به هوایِ شنیدن صدای نقارهخانه و خوردنِ یک لیوان آب سقاخانه، پدر و مادرش را گم کرد. دوان دوان، به این طرف و آن طرف میرفت. مضطرب، پریشان، گریان... و دستان مهربان خادمِ سبز پوشت که آرامشی شد برایِ نگرانیهایش، واحد گمشدگان حرم و پیدا شدن.
آقا جان! دلم پر کشیده که دوباره بیایم و در شلوغی حرمت گُم شَوَم. تمامی صحنها و رواقها را بِدَوَم تا تشنهی یک جرعه آب سقاخانهات شوم. برسم به صحن انقلاب و بنشینم روبروی گنبد طلا. دلم را دخیل ببندم به پنجره فولادت و زار زار گریه کنم، آنقدر که پیداشوم، شاید خودم را پیدا کنم!
آقا جان من گمشدهام، یک گمشده راه؛ این گمشده را بطلب! روزی، روزگاری از همین روزها، تا که منم زائرت شوم!
«السلام علیک یا غریب الغرباء»
فرم در حال بارگذاری ...