هر امتحانی حال و هوا و سختی خاص خودش را دارد. بدون استثناء برای همهی ما روز سختی بود. گذرِ تندِ ثانیهها، در پی آن دقیقهها اضطراب مُسریِ مخوفی را درونمان حاکم کرده بود.
با صدای زنگِ امتحان، گویا که در «صور اسرافیل» دمیدهاند! عدهای از حضور بر سر جلسهی امتحان تمرّد کرده و میدان را خالی میکنند. وارد سالن امتحانات میشویم؛ چونان دادگاه محاکمهایست که با دیدنش قلبهایمان به تپش میاُفتد. برگههای امتحان توزیع میشود. همه مات و مبهوت سوالات میشویم.
نفس عمیقی میکشم. عرق پیشانیام را پاک میکنم و میگویم: «هوا گرم است، کولر را روشن نمیکنید؟!». سوالات را مرور میکنم. به بایگانی ذهنم مراجعه میکنم، اما انگار که خالیِ خالیست! درخواست لیوانی آب میکنم. آب را قُلپ قُلپ مینوشم. نگاهی به دور و برم میاندازم. گویا همه در شرایطی مشابه من بودند. عدهای آه حسرت میکشند. یکی میپرسد: چرا استاد نمیآید؟! امتحان سختیست!!! همه منتظر کور سوی امیدی از جانب استاد بودند. کمی تمرکز میکنم. زیر لب آهسته آهسته صلوات میفرستم و آنچه را به ذهنم خطور میکند، مینویسم ...
امتحانی بود و گذشت و این روزگار است که میگذرد تا روزی که بدان وعده داده شده! روزی که انسان از سختی آن به فریاد میآید. چه مومن و چه کافر احساس غُبن و خسارت میکنند. و آن است یوم الحسرتی که میگوییم: ایکاش برای خدا این کار را کرده بودم! خوشا به حال کسانیکه چهرهای پُر از نور دارند و به غیر حساب وارد بهشت میشوند!
همانقدر که رفتن به استادیوم ورزشی و تماشای یک مسابقهی فوتبال، آنهم از نزدیک برای یک مرد میتواند جذاب و دوستداشتنی باشد، بازارگردی و نگاه به اجناس رنگارنگ هم میتواند برای یک زن جذابیتِ فوقالعادهای داشته باشد. جذابیتی که باعث میشود، دنیای اطرافت را فراموش کنی و شاید برای لحظهای از دغدغهها و خستگیهای فکری و روحی رها شوی و احساس آرامش کنی. من هم از این قاعده مستثنی نیستم. با خودم میگویم: اما مگر در این بازارهای مدرن و پر هیاهوی امروزی میتوان به چنین آرامشی رسید؟! معلوم است که نه! پس قَدمهایم مرا به سوی یکی از بازارهای قدیمی شهرم میبرد که هنوز فارغ از هیاهو و غوغای زندگی روزمره، دیدنیها و گفتنیهای فراوان دارد.
«بازار قیصریه» یکی از بازارهای قدیمی و مشهور صنایع دستیِ اصفهان و از بزرگترین و با شکوهترین مراکز خرید و فروش در دوران صفویه بوده است. روایت «بازار قیصریه» را از سردر آن شروع میکنم، که در ضلع شمالی میدان امام و درست در نقطهای مقابل مسجد امام واقع شده است. سردری قوسی شکل منقوش به نقش و نگارهایی منحصر به فرد که رنگ و بوی معماری اصیل ایرانی_ اسلامی را در خود نهفته دارد. اگر چه رنگ و لعاب و تازگی گذشته را ندارد، اما هنوز نمونهای از بهترین آثار تاریخی و معماری بر جای مانده از گذشته است. قدری کنارِ حوضِ روبرویِ سردر مینشینم. کف در خنکای آب میبرم و غرق در تماشای این معماری آمیخته با فرهنگ و هنر ایرانی میشوم. اینجاست که حس میکنم، تاریخ و گذشته با من سخن میگوید. بلند میشوم، قدم برمیدارم تا لذت یک بازارگردی بدون کودک را تجربه کنم.
وارد بازار میشوم. این بازار بزرگ در قلب خود چندین بازار کوچک را جای داده است که هر کدام چونان قلب تپندهی دیگری در حال فعالیت هستند. به این بازرهای کوچک «سرا» میگویند. از جمله این سراها: سرای ملکالتجار، سرای جهانگیری، سرای حداد، سرای چیتسازها، سرای زرگرها، ترمهسرا، سماورسازها و... میباشد. کمی بازار را زیر و رو میکنم. عتیقهجات، سفرهی قلمکار، گبه و ترمه، ظروف قلمکاری شده، میناکاری... همهی اینها هنرِ دستِ هنرمندانی با غرور و اصالت ایرانیست که بدون هیچ ادعا و تکلفی به جای فرهنگپذیری از غرب به دنبال حفظ هنر و فرهنگ اصیل ایرانیاند.
انتهای «بازار قیصریه» بازاریست که به محض ورود عطر و بویی از جنس عطر و بوی طب سنتی گذشته مشامم را پر میکند. اینجا بازار «دار الشفاست». وارد یکی از غرفههایِ «دار الشفاء» میشوم. کمی نعنا و گل محمدی میخرم. عجب عطری دارند! به ناگاه صدای اذان ظهر بلند میشود. عدهای کرکرهی مغازهشان را پایین میکشند و راهی مسجد میشوند. من هم باید بروم ...
گردش در «بازار قیصریه» حس غرور و غیرت ملی را در من زنده کرد. اینجا بازاریست که میتوان تمام خستگیها و نااُمیدیها را در لابلای اینهمه هنر و زیبایی جا گذاشت و شادی و نشاط را توشه گرفت. بازاری با هوایی پاک به دور از آلودگیهای هزار رنگِ بازارهای مدرن، که رنگ و بویی از هنر اصیل و سنت دیرینهی ایرانی ندارند.
مثل هر سال برای شرکت در مراسم راهپیمایی روز قدس آماده شدیم. مسیرهای راهپیمایی از قبل اعلام شده بودند. میعادگاه همهی راهپیمایان هم میدان امام خمینی (ره).
خودمان را به ایستگاه مترو رساندیم. خدمات مترو و اتوبوسرانی، رایگان اعلام شده بود. هر چقدر به ایستگاه امام حسین نزدیکتر میشدیم، بر تعداد مردم افزوده میشد. از چهرهها، پرچمها و پلاکاردهایی که در دستشان بود، میشد فهمید که همه برای شرکت در مراسم راهپیمایی آمدهاند. ایستگاه امام حسین، تقریبا قطار خالی از جمعیت میشود.
نگاه کردن به حضور مردم، شگفتیِ مضاعفی را درونم ایجاد میکُند. خیلیها دوربین به دست در حال ثبت حماسهی امروز بودند. برخی از صحنهها آنچنان لطلافتی داشت که دلم نیامد دوربین به دست نشوم ...
پیرمردی با دوچرخهی لاری قدیمیاش که به سختی قدم برمیدارد ... او مرا به یاد خاطرات گذشتهام میاندازد، که با دوچرخهی آقاجانم، تویِ حیاط خانهی قدیمیِمان دور دور میکردم. «اجازه هست از شما عکسی بگیرم؟»؛ ژستی میگیرد و آماده میشود ...
هر چه به میدان امام نزدیکتر میشویم، ازدحام جمعیت بیشتر میشود. وارد میدان میشویم؛ مملو از زنان و مردان روزهدار و کودکانیست که پدر و مادرشان را همراهی میکنند. این جمعیت حاکی از لبیک ملتیست به ندای رهبر فرزانهشان ...
در گوشه و کنار، دهه نودیها هم دیده میشوند. پسرکی که با تمام وجودش فریاد «مرگ بر اسرائیل» سر داده است؛ اما اجازه نمیدهد از چهرهی معصومش عکسی به یادگار ثبت کنم. با غروری مردانه میگوید: «از پشت سرم عکس بگیر!». خندهام میگیرد؛ گویا میلی به شناخته شدن، ندارد!
خواهر و برادری که آمدهاند تا بگویند: «فلسطین تنها نیست».
در گوشهای دیگر پیرزنی قرآن به دست، آیههای نورانی قرآن را گره میزند، با فریاد برائت از مشرکان و حمایت از مستضعفان.
کمی آنطرفتر کنار حوضِ میانیِ میدان؛ از فرطِ گرما پلاکاردش را زمین میگذارد و مشتی آب به صورتش میزند. نگاهی به خورشید میاندازد و نگاهی به آب. زمزمهی «یا حسین» و «یا ابوالفضلش» را میشنوم. گویا به یاد کربلا افتاده است.
امام حسین برخاست برای حمایت از حق و مبارزه با باطل. امروز هم روز مبارزه با باطلی دیگر است. امروز جمعهی حضوریست که به جمعهی ظهور متصل میشود. و او خواهد آمد برای عدالت نابی که همه متتظرش هستیم. وقتی همه برای تو میآیند ...
همهی حرفش این بود که «شما مرا درک نمیکنید، بگذارید جوانیام را بکنم!» اما همهی جوانیش خلاصه شده بود در یک موبایل و چتهای گاه و بیگاهش، در یک هندزفری و شنیدن آهنگهای ناب امروزی، در مرام رفاقت و رفیقبازی، در فلان مد و لباس و آرایش، در بخور و بخواب و بیهودگی ...
اما به راستی جوانی چیست؟! آیا جوانی کردن در اینها خلاصه میشود؟!
میگویند جوانی بهار زندگیست. اما بهار یعنی چه؟! بهار یعنی فصل آغاز زندگی دوباره، بهار یعنی بیدار شدن، بهار یعنی آرامش، بهار یعنی شور و اشتیاق، بهار یعنی شکوفایی ...
بهار میآید و میرود، دوباره میآید و میرود ... اما بهار جوانی هدیهایست که تنها یکبار فرصت بهرهبری از آن نصیبمان میشود. در اطرافمان آدمهای بسیاری هستند که ورقهای تقویم بهاریشان گذشته است و در زمستان زندگیشان به سر میبرند. نسلی که در کولهبار عمرشان، روزها، ماهها و سالهای زیادی را پشت سر گذاشتهاند و گاه زمزمه میکنند: «جوانی کجایی که یادت بخیر».
ای جوان! من نمیگویم، آنان که ربیع جوانیشان گذشته است، میگویند: «غافلی از قدر جوانی که چیست *** تا نشوی پیر ندانی که چیست».
حالا بگویم جوانی چیست؟! جوانی بهاریست که یکبار میآید، جوانی خورشیدیست که یکبار طلوع میکند، جوانی رودیست که یکبار جاری میشود، جوانی بوتهی گلیست که یکبار شکوفا میشود ... فقط یکبار! از این یکبارها چگونه میخواهی بهره ببری؟! نمیگویم که جوانی نکن و فارغ از سر خوشیهای دوران جوانیت باش! اما جوانی برای تو فصل شورانگیزیست که میتوانی بهترینها را برای خودت رقم بزنی. جوانی فصل انتخابها و تصمیمگیریهای اساسی زندگی توست. انتخابی که میتواند ضامن سعادت و یا عامل شقاوت تو باشد.
ای جوان! خودت را بشناس. گوهر وجودیت را بشناس. عزت و شرف خودت را بشناس. تو از نسل آدمی که خداوند به ملائک فرمود: «أسجدوا ...». تو از نسل آدمی که خداوند کرامتش بخشید. پس کرامت خودت را حفظ کن! تو در ابتدای مسیر پر پیچ و خمی قرار گرفتهای که خودت انتهایش را مشخص میکنی! مسیری که هرگونه رفتی، راه بازگشتی نداری! پس الگوی حرکتی خودت را درست انتخاب کن! و چه الگویی بالاتر از بهترین اسوه و سرمشق که خداوند فرمود: «قد کان لکم في رسول الله اسوة حسنة ...». چه الگویی بهتر از الگوهای قرآنی، چون: یوسف، مریم بنت عمران، ابراهیم ...
نشانی این مطلب در خبرگزاری حوزه: سخنی از پیران به جوانان
«محمد جان! میدانی از چه چیز بیشتر از همه دلم میسوزد؟ از اینکه دشمن، ”بچههای خاک خودمان“ را برداشت و اینگونه سفاک و خونخوار تربیت کرد و انداخت در دامن خودمان. تکرار میکنم: بچههای خودمان را. اگر از جای دیگر آمده بودند، اینقدر آتش نمیگرفتم و دلم نمیسوخت. بچههای خودمان را علیه خودمان شوراندند، طوری شوراندند که بچههایِ گول خوردهی خودمان، همهی بچههای بد جهان را به عراق دعوت کردند. کم کم عراق و سوریه شد محل اجتماع همهی مسئلهدارها و جانیان و تروریستهای کل جهان. با لباسی کوتاه و تا سر زانو، الله اکبر بر لب، خنجر به دست، کینه در دل و جهل در سر».
«حیفا»، مستند داستانیست دربارهی زندگی دختری جاسوس و تنفروش اسرائیلی، از ادارهی متساوایِ سازمان موساد، در منطقهی غرب آسیا، به نام «حیفا، [حفصه]».
حیفا، کارشناس ارشد ادیان و عرفان از موسسهی شیعهپژوهی تلآویو، متخصص جاسوسی و عملیات. او مامور شده بود برای نفوذ و تاثیر در دو تن از افراد سرشناس القاعده، به نامهای «ابراهیم عواد ابراهیم البدری، [ملقب به ابوبکر بغدادی]» و «ابومحمد العدنانی»، که منجر به شکل گیری داعش خبیث به رهبری این دو شد.
او برای آمادهسازی ذهن این دو نفر، از مباحث توحید و یکتاپرستی، به سبکِ اسلامِ مدرن شروع کرد و بعد از آن به بحث نبوت و بیاهمیت جلوه دادن آن و در نهایت مسئله خلافت و جهاد با منافقان پرداخت ... به هدف نشانه گرفتن اسلام! به گفتهی خودشان: «مشکل اول ما با اسلامِ امروز است و مشکل دوم ما با اهل سنت و امالمصائب ما هم کسانی نیستند جز شیعیان!» و بعد از آن با جذب نیروهای بومی، به طور کاملا خودجوش، با تغذیه و حمایت حزب بعث عراق، به بسط سیطره و موقعیت جغرافیایی خود پرداختند ... و داعش شکل گرفت. با برنامهای که در آنسوی مرزهای عراق و سوریه ریخته شد. با تفکری صهیونیستی، با ایدئولوژی وهابیت تکفیری و با نشانه گرفتن جان و مال و ناموس مردم!
در این بین، چه خوش درخشیدند نیروهای مقاومت، حزب الله و مدافعان حرم، برای نابودی این گروه خبیث ... یاد و نامشان گرامی.
ان شاءالله نابودی و حذف رژیم غاصب اسرائیل و صهیونیسم جهانی.