« قهرمان اول کربلاز کودکی خادم این تبار محترمم »

اصرار پشت اصرار که مامان بعد از مراسم مسجد خودمان به هیأت جوانان مسجد امام حسن بیا. مداح‌های معروف را دعوت می‌کنند. سینه‌زنی‌هایشان هم خیلی شور دارد. برای اینکه دلش را نشکنم، راهی شدم. وارد هیأت که شدم سراغِ کلمنِ آبی رنگ بزرگی که ورودی هیأت بود، رفتم. دختری لیوان‌های یک‌بار مصرف را پر از آب می‌کرد و آماده روی میز می‌چید. به شانه‌اش زدم و لیوانی آب خواستم. همین‌که برگشت خودش را توی بغلم انداخت و گفت: «وای خانم شما کجا و اینجا کجا؟!» از شاگردان مدرسه بود. مشغول خوش و بش شدیم. یکی از خادمان هیأت جلو آمد و گفت: «خانم معلمِ فاطمه خوش آمدید، ساقیِ مجلس عزای امشب ما می‌شوید؟». چرا نپذیرم؟! میهمانی که توفیق خادمی روزی‌اش شده است. یاد نیت هر شبم افتادم. هر شب به نیت اینکه خدمتی به عزاداران امام حسین علیه‌السلام بکنم راهی مسجدمان می‌شدم. پارچ پلاستیکی صورتی را پر از آب کردم. لیوان‌های یکبار مصرف را به دست گرفتم. روضه‌خوان شروع به روضه‌خوانی کرد. شب هفتم محرم و شب توسل به شش‌ماهه ارباب است... روضه‌خوان از «تلذّی علی‌اصغر» و «فذبح الطفل من الاذن الی الاذن» می‌‌گفت و من لیوانِ آب تگریِ به دست عزاداران می‌دادم. مگر سهم یک طفل شش ماهه از آب فرات چقدر می‌شد که از این هم مضایقه کردند؟!

 


موضوعات: قلم یار مهـدی
   سه شنبه 3 مرداد 1402


فرم در حال بارگذاری ...