حضرت آقا به حاج محمود گفتند: «اگر خسته نمیشوی، ای ایران بخوان...». حاج محمود خواند و مردان این قاب، با ایمان راسخ به خط ولایت و دور از هرگونه چشم امید به بیگانگان، خواندند و با تمام وجود به پا خاستند.
این تصویر، چکیدهی «ای ایران» حقیقی است. جهادگران بسیجی که بیچشمداشت، گوش به فرمانِ ولایت ایستادند و ثابت کردند وفاقِ ملی یعنی اطاعت از رهبری و عمل به فرمان او. مردمی که در سیل، زلزله و حتی روزهای سیاه کرونا، کمر خدمت را بستند و در دل فاجعه فرو رفتند. این مردان بیادعا حقیقتِ «وفاق» را در میدان عمل و با تکیه به توان داخلی ساختند.
اما؛ آقایانِ پشتِ میزهای مدیریت! شما «ای ایران» را کجا خواندهاید؟ در سالنهای مجلل در بسته؟ پشت تریبونهای پُر زرق و برق؟ در سخنرانیهای پُر طمطراق؟ یا پشتِ همان میزهایی که هر روز با سوء مدیریت، «ای وایِ» جدیدی برای مردم ساختید! ای وای برق! ای وای آب! ای وای معیشت!
مردم، «ای ایران» را بلدند. آن را با مقاومت خواندهاند و با باور و اعتماد به نفس ملی زنده نگه داشتند. حالا نوبت شماست! مثل این تصویر، گوش به فرمان ولایت، پای کار بایستید و «ای ایران» حقیقی را سر دهید؛ یا لااقل با سیاستهای وابستهی بیثمر در میدان مذاکره مانع پیشرفتِ این سرودِ حماسی نشوید!
پ. ن: تصویر مربوط به گروههای بسیجی و جهادی در حال خدمترسانی به مردمی که خانههایشان در جنگ تحمیلی ۱۲ روزه آسیب دیده
روزگاری، در کوچههای کودکی، لابهلای بازیهایمان به تعداد «ستارههای روی شانهی باباهایمان» پُز میدادیم. یکی با غرور میگفت: «پدرم سه ستاره داره!» و آن دیگری فریاد میزد: «اما پدر من چهار تا!»
ما اما، بیخبر از معنای واقعی آن نشانها، که چه بار سنگینی بر دوش دارند، فقط از هیجانِ رقابت، لذت میبردیم.
سالها بعد، وقتی همسرم با نگاهی هشدارگونه گفت: «این ستارهها را جدی نگیر؛ کار اگه برای خدا نباشه، آخرش خیری نداره»، فهمیدم که ارزش حقیقی هر چیز در نیت آن نهفته است، نه در ظاهر فریبندهاش.
زندگی اما درسهایش را به تدریج میآموزد. زمانی که به جایگاه معلمی رسیدم و در پیچ و تاب «قانون رتبهبندی» گرفتار شدم؛ فهمیدم بعضیها نه با قلم، که به قیمت زر و زور امتیاز میخرند! کتابهای تقلبی، مقالههای بیهویت، تقدیرنامههای ساختگی... گویی بازار سیاهی رونق گرفته که در آن علم و اخلاق به کالایی برای معامله تبدیل شدهاند.
روزی پیامبر رحمت (ص) فرمودند: «مَنْ غَشَّ فَلَیْسَ مِنَّا؛ هر که فریب دهد، از ما نیست.» اما دریغا که این روزها، برخی فریبکاری را هنر میپندارند. گمان میبرند اگر کسی نفهمد، اشکالی ندارد! مگر نه اینکه قرآن از «وَیْلٌ لِّلْمُطَفِّفِینَ» سخن میگوید؟ امروز این «کمفروشی» تنها در ترازوی بازارها نیست؛ در ترازوی علم و ارزشهای اخلاقی نیز رخنه کرده است. مافیای کنکور، شبکههای فروش سوالات امتحانی، بازار سیاه مقالات علمی... باد آوردههایی که جای زحمت را گرفتهاند. اما اینکه آن امتیازهای بیپشتوانه، آن مدرکهای تو خالی و آن ستارههای بینور چقدر پایدارند؛ جای تامل دارد!
در این دنیای پیچیده که مرزهای حلال و حرام گاه مبهم میشود، یک چیز آشکار است؛ ستارههای روی شانه اگر نور اخلاص نگیرند، مثل غباری بر بادِ روندهاند، اما تلاش خالصانه، مَثَلِ «وَ أَمَّا مَا يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ» است که ریشه در زمینِ باقیاتِ صالحات دارد. همچون مجاهدتِ خالصانه شهدا که با عمل صادقانهشان، نوری جاودانه آفریدند؛ نوری که تا ابد در تاریخ خواهد درخشید.
چند روزی میشود که مرد خانهام در سفر است. امروز یخچالمان خالی از برکت نان و میوه شده بود. با امروز و فردا کردن خرید را به تاخیر انداخته بودم. مانده بودم با یخچالی خالی و پسری که مدام در آن را باز و بسته میکرد. با چشمان معصومش پرسید: «مامان، چیزی نیست بخوریم؟»
غمگین شدم، نه از اینکه یخچالمان موقتاً خالی است، بلکه از یاد کسانیکه این روزها، خالی بودنهایِ زندگیشان، شعاری روزانه شده است. در همسایگی ما، آن سوی دیوارهای ظلم، دشمن غاصب همانگونه که قرآن میفرماید: «وَ یَمنَعُونَ المَاعُون»، راه آب و نان و دارو را بر کودکان غزه بستهاند.
با شکایتِ پسرم از خالی بودن یخچال، صدای مادران غزه در گوشم میپیچد. وقتی کودکانشان را در آغوش میکشند و میگویند: «صبر کن، شاید فردا...»؛ در حالیکه میدانند «فردا» برایشان یک واژه است، نه یک وعده.
گرسنگی مثل بمبهای صهیونیستی، آرام و بیصدا جانشان را میگیرد. برای ما نه راه بسته است و نه در شهر قحطی نعمت آمده است. امروز نان نداشته باشیم؛ فردا حتماً میخریم.
این است تفاوت «خالی بودنهای» ما با آنان. خالی بودن یخچال ما دائمی نیست، اما خانهی آنها را به عمد خالی کردهاند؛ از غذا، از امید، از زندگی و این خالی بودن، جهان را پر کرده است از فریادهای خاموشی که فقط وجدانهای بیدار میشنوند.
غزه امروز نه یک هشتگ، که فریاد بیپاسخ امت اسلامیست. همانگونه که پیامبر فرمودند: «مؤمنان در دوستى و مهربانى با یکدیگر، مانند یک پیکرند...»؛ آیا وقتی عضوی از این پیکر درد میکشد، دیگر اعضا را آرامشی است؟!
از روزی که نوای دلتنگی و اشتیاق شما در گوش جانم نشست،* عکستان را روی کولهی سفر اربعینم نصب کردم و با یک دل، پُر از نیابتِ عشقِ شما در مسیر حسینی قدم برداشتم...
* حضرت آقا، 15 آبان سال 96، مصادف با پیادهروی اربعین فرمودند: «خوشا به حال آن کسانی که در حال پیادهروی هستند... ما هم اینجا با شوق و با حسرت نگاه میکنیم به این گامهایی که: هزاران گام در راه است و دل مشتاق و من حیران؛؛؛ که ره چون میتوانم یافتن سوی درون من هم»
انگار به جای شنیدن برنامهی گردشِمان، خبر سفر به مریخ را به او داده باشم! با تعجب گفت: «اینهمه پارکِ قشنگ کنار رودخونه! واقعا میخواین برید گلستان شهدا؟! مگه اونجا جای شام خوردن و بازی بچههاست؟!»
بلهی کشداری تحویلش دادم و گفتم: «نه تنها جای شام و بازی که جای زندگی کردنه؛ البته با کمی چاشنی اشک و زیارتی که روح را جلا میده.»
هنگام غروب، چراغهای گلستان یکییکی روشن شدند. مثل ستارههایی که به زمین آمده بودند تا مهماننوازی کنند. بچهها میان مزار شهدا میدویدند و میخندیدند. گاهی میایستادند و با کنجکاوی سنگ مزارها را میخواندند. انگار هر کدام از شهدا برایشان قصهای داشتند.
کوثر کوچولوی پنجساله، کنار مزار شهیده زینب کمایی ایستاد و گفت: «این دختر خانم بچه بوده!»
خم شدم تا همسطح چشمانش شوم. «بله عزیزم، همهی این فرشتهها زمانی بچه بودند، بازی میکردند، میخندیدند و رویاهای بزرگ در سر داشتند.»
با انگشت کوچکش روی عکس شهیده زینب کشید و گفت: «پس منم میتونم مثل اون یه فرشته بشم؟»؛ بدون شنیدن کلامم به دنبال بچهها دوید، گویی پاسخش را یافته بود.
زوج جوانی کنار مزار شهدای گمنام خیمه زده بودند. کیک کوچکی با شمعی روشن میانشان قرار داشت. بچهها با هیجان به سمتشان دویدند: «وای! تولد کیه؟»
مرد جوان با لبخند گفت: «برای همسرم شعر تولد میخونید؟»
صدای «تولدت مبارک» در فضا پیچید. وقتی نوبت به فوت کردن شمع رسید، محمدحسین، با جدیت کودکانهاش گفت: «اول باید آرزو کنید.»
خانم جوان، چشمانش را بست و آرزویش را بر زبان جاری کرد: «دعا کنید یه روزی منم با بچههام بیام اینجا...»
بچهها خندیدند و شروع به دویدن کردند. انگار با کسی بازی میکردند که دیده نمیشد. شاید هم شهدا، دعای آن زوج را به آسمان میبردند و بچهها خوشحالی میکردند.
میان بازی و خندهی بچهها، صدای روضه از بلندگوهای گلستان بلند شد. بچهها لحظهای ساکت شدند، سپس در حالیکه به بازیشان ادامه میدادند، زیر لب زمزمه کردند: «حسین... حسین...». گویی نام «حسین» بخشی از بازیشان شده بود.
شامِمان ساده بود؛ نان و پنیر و خیار، اما انگار برکت شهدا هم کنار سفرمان نشسته بود. هر لقمهاش مزهی بهشت میداد.
دوستم که ابتدا از انتخابم متعجب بود، حالا آرام نشسته بود و به مزار شهدا خیره شده بود. انگار که با شهدا درد و دل میکرد. آهی کشید و گفت: «واقعاً اینجا زندهتر از هر جای دیگهست...»
به خانه برگشتیم. بچهها توی ماشین آرام خوابیده بودند. شاید فرشتهها بالای سرشان قصه میگفتند. قصهی شهیده زینب کمایی؛ قصهی امام حسین؛ قصهی همهی شهدایی که مهمانشان بودیم؛ شاید هم قصهی خودمان که با عشق به شهدا ادامه دارد...