« یک کتابِ دلبر | قانون سه هیچ » |
هر روز میبینمش؛ درست همان جای همیشگی، روی یک صندلی چوبی قدیمی، روبری درب خانهاش. فقط نظارهگر است. انگار منتظر خبری یا کسی و یا به دنبال گمشدهایست.
به بودنش در مسیر پیادهرویام عادت کردهام. به سکوتش، به نگاهش... امروز که دیدمش، سکوتش را شکست: «الحمدلله که هنوز چادرت را حفظ کردهای».
لحظهای درنگ میکنم؛ در فکر کلام اویم. متعجب نگاهش میکنم! نگاهم میکند: «تعجب ندارد! این هم نعمتیست، که باید شکرگزارش باشم».
قدم برمیدارم، در فکر کلام اویم... چقدر شکرگزاری بدهکارم! باید بنویسم، از آن به ظاهر ناچیزترین نعمت خدا که به چشمم نیامده، تا بزرگترینش. باید در ذهنم مرور کنم. باید با خودم زمزمه کنم. اصلا بهتر است فریاد بزنم، از فراز بلندترین بامها تا به گوش همه برسد:
«الحَمْدُ للهِ بِجَمِيِعِ مَحامِدِهِ كُلِّها عَلى جَمِيعِ نِعَمِهِ كُلِّها»*
تا یادم نرفته؛ خدا را شکر که الان اینجام و دارم این کلمات را تایپ میکنم.
*فرازی از دعای افتتاح
فرم در حال بارگذاری ...