دیروز تو مترو، همینطور که به ازدحام جمعیت افزوده میشد و هر لحظه مثل خرماهای پرس شده و به هم چسبیدهی توی کارتن خرماهای صادراتی، متراکمتر میشدیم و صدای صلواتها از پس هم بلندتر میشدند که برای سلامتیِ امام زمانمون صلوات، برای سلامتیِ خیلِ عظیم راهپیمایان 22 بهمن صلوات، سومی را بلندتر بفرست برای اینکه قطار، جونِ حرکت داشته باشه؛ اخمهایش را بیشتر توی هم میکشید و به دوستش میگفت: «تقصیر تو شد؛ گفتی امروز مترو مجانیِ بیا با مترو بریم. اومدیم قاطی این ساندیسیا.»
قطار رسید به ایستگاه امام حسین و نشد توی اون شلوغی بهش بگم: اون ساندیسی که به ما میدن با ساندیسی که اونوریا به شما میدن خیلی فرق داره! ساندیسِ ما طعمِ بهشت میده، که تا عمر داریم تو سرما و گرما یا به قولی حتی اگه از آسمون گلوله بباره واسهی این ساندیسم که شده برای دفاع از اعتقادات و ارزشهامون از خونه میزنیم بیرون.
پ. ن 1: ما امسالم رفتیم تا نِیِ ساندیسمونو بکنیم تو چشمِ... 😂 ✌ 🥤
پ. ن 2: جایی ساندیس نمیدادند، خودمون خریدیم
مواظبِ رِلهاتون باشید، تلگرام آورده را اینستا میبره...!
پشتنویسِ پیکان وانتِ روبرویم، حکایتِ تلخِ دوستیها و رلزدنهای مجازی این روزها شده است. دوستیها و رلزدنهایی که نتیجهاش چیزی جز خیانت، بدبینی و عدم اعتماد زن و مرد به یکدیگر نیست. عشق در زندگی هر فردی میتواند یک اتفاقِ قشنگ باشد؛ مَثَلِ «و مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً لِتَسْکُنُوا إِلَیْها وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّهً وَ رَحْمَهً...». کاش بفهمیم عشق واقعی، لابلای صحفات مجازی و رلزدنها، پیدا نمیشود.
مردِ خانه با خنده میگوید: «خانم! ده میلیون از حسابم برداشت داشتی؟»
خانمِ خانه با قهقههای مستانه میگوید: «بله عزیزم! به حساب خدمتکارمون ریختم.»
مرد، متعجبانه میگوید: «خدمتکار؟! ما که خدمتکار نداشتیم؟!»
خانم با کنایه و خنده میگوید: «همونی که صبح تا شب برات میشوره، میپزه، مشغولت میکنه و...».
این شرح حالیست که به تازگی در یک ویدئوی کوتاه اینستاگرامی دیدم. مردی دوربین به دست از شریک زندگیاش با پوششی خلاف شرع و عرف اسلامی فیلم میگیرد. یک کاربرِ مرد مینویسد: «اینا همش وظیفهی زنه! دستمزد را از کجاتون دراوردید؟» خانمِ بازیگر ویدئو پاسخ میدهد: «تو شرع اسلام اومده. بهش میگن اجرتالمثل».
چیزی که در این ماجرا برایم حیرتآور بود این است که کسانی حقوق زن در اسلام را یادآور شدهاند که مدتیست از سر عناد یا از سر ناآگاهی، داعیهی شعار زن زندگی آزادی را سر دادهاند. یا شاید هم از شرع اسلام آن قسمت که به ظاهر به نفعشان هست را میگیرند و بقیه را بیخیال میشوند. نه به حجاب اجباری سر میدهند و از آنطرف از قوانین شرع اسلام برای زن میگویند. مَثَلِ شخصی که نماز نمیخواند و میگفت: «قرآن گفته: لاتقربوا الصلوة»؛ غافل آنکه این آیه ادامه دارد و از نماز در حالت مستی نهی شده است. آخر ما نفهمیدیم شما با خودتان چند چندید؟ اینطرفی هستید یا آنطرفی؟! زن، زندگی آزادی یا زن زندگی افتخار؟! «أفتُؤمِنونَ بِبَعضِ الکتابِ و تَکفُرونَ بِبَعضٍ...»؟!
مصاف دو تیم سپاهان و استقلال
پسر است و عشق فوتبال! بازی سپاهان و استقلال بود و شهر ما هم میزبان. پدر و پسری تصمیم گرفتند که از نزدیک شاهد مصاف دو تیم باشند. این اولین تجربهی حضور پسرم در ورزشگاه بود. شوق و ذوق زیادی داشت. بدرقهشان کردم. گفتم خوب است به یکی از آرزوهایش رسید. من هم از شبکهی سه سیما گهگاهی بازی را دنبال میکردم، شاید دوربین، فیلمی از پسرم به یادگار بگیرد. مادرم دیگر. برگشتند؛ به استقبالشان رفتم. همیشه اینجور وقتها میپرسم چه خبر؟! خوش گذشت؟! عجیب بود! دمق بود! قبل از آنکه بپرسم گفت: اصلا خوش نگذشت! دیگه هم نمیرم ورزشگاه. چقدر حرفهای بیادبی میزدند. من همش گوشهام را گرفته بودم...
سلام فرمانده
چند روزی بود که رسانهها، خبر از اجتماع بزرگ سلام فرمانده در ورزشگاه آزادی میدادند. هر کس به طریقی خانوادهها را دعوت به شرکت در این پویش میکرد. و اما امروز، روز موعود، خانوادهها فوجفوج، همراه با بچههای دههی نودی و غیر نودی به سمت ورزشگاه روانه شدند. امروز حماسهی بینظیر دیگری رقم خورد. بانگ «ای لشکر صاحبالزمان»؛ لرزه به ستونهای ورزشگاه انداخته بود. گریز به گذشته و نشان دادن تصاویر رزمندگان دفاع مقدس، فضای معنوی دلنشینی را حاکم کرده بود. ناخودآگاه اشک شوق جاری میشد. امروز ورزشگاه آزادی، همهاش حس خوب و حال خوب بود. خبری از رقابتهای دنیایی، خبری از حرفهای بیهوده و آزاردهنده نبود. همهاش امید بود و بس!
فوتبال خار داره عین کاکتوس!
طرف پست گذاشته است که بهبه! فرمانده جان؛ فقط فوتبال خار داره؟! امروز اینجا همه حکم خواهر و برادر را دارند. زن و مرد مختلط نشستهاند و برای فرمانده سلام میفرستند! فقط موقع فوتبال که میشه، فوتبال خار در میاره، عین کاکتوس و اونهایی که میرن ورزشگاه میشن دشمن ناموس. کاش یاد بگیریم به عقاید همه احترام بگذاریم.
پ.ن: حالا شماها بگید: نظرتون راجع به حضور زنان در ورزشگاه چیه؟! چطور میشه به قول این دوستمون به عقاید همه احترام بگذاریم؟!
با خودم گفتم: امروز که تعطیل شدهام و دیگر خبری از درس و مشق نیست، غذایی که مورد علاقهی اهل خانه است را درست کنم ـ چاشنیاش هم چاشنی عشق ـ تا تلافیِ ناهارهای هول هولکی و بدون تزیینِ مدت امتحانات را درآورم.
با پهن شدن سفره، رضایت را تویِ چشمان اهل خانه میدیدم. همین که لقمهی اول را درون دهانم گذاشتم، زنگ خانه به صدا درآمد. آقای مصطفایی بود. دوباره همان قصهی تکراری مالک و مستاجری! هنوز یکماه به پایان قرادادمان مانده بود، اما سر و کلهاش پیدا شده بود که میمانید یا میروید؟ اگر قصد ماندن دارید، باید قرداد جدید ببندیم.
صدایش را از پشت در میشنیدم، حرفش سر اضافه کردن رهن و اجاره بها بود. لقمهام را همراه با بغض قورت دادم ... در خواستش با شرایط ما جور در نمیآمد. دوباره گشتن از این بنگاه به آن بنگاه برای یافتن خانهای در سطح بودجهی مالیمان ...
انگار حوالی ما هوا خیلی گرم بود که قیمتها اینطور آمپرشان زده بود بالا! شاید بهتر بود کمی زیر باد کولر مینشستند و لیوانی شربتِ خنکِ تگری مینوشیدند بلکه کمی گرمایشان فروکش کند! اما مگر فایدهای هم داشت. توجیهاتشان همان توجیهات همیشگی؛ افزایش قیمت ارز، مسکن، اجناس، تورم ... همه به فکر این بودند که آمار و ارقام چه میگویند؛ نه به فکر اینکه دردی را دوا کنند. دنیای غریبیست ...
پ.ن ۱: با دیدن پویش #صاحبخانه_خوب از شبکه سه بر آن شدم تا بخشی از قصه مالک و مستاجری را که خودم هم درگیرش هستم، بیان کنم. چقدر خوب میشود که صاحبخانهها قدری نرمش داشته باشند و به این پویش بپیوندند.
پ.ن 2: بیانصافی نباشد، هنوز هم از این صاحبخانههای خوب پیدا میشود. جوینده، یابندهست!
پ.ن ۳: خبر خوش! بالاخره ما هم یک خانهی خوب، مناسب با شرایط مالیمان پیدا کردیم. هر چند که نقلیست اما خدا را شکر! در آخر دعا کنیم تا همهی مستاجرها روزی صاحبخانه شوند!