گاهے با تو خلوت مے‌کنم، سخن مے‌گویم، با اینکہ ندیدمت، با اینکہ نشناختمت. تنها، یک خاطره از تو در ذهن من مانده است! از آنوقت که پیکر بی‌جانت را آوردند! با اینکہ کودکے بیش نبودم اما، از حال و روز همہ مے‌فهمیدم که داغت، داغ بزرگیست.

راست است کہ مے‌گویند: خداوند، شهدا را گلچین کرده است. تو هم از میان ما گلچین شدے؛ بلہ، گلچین شدے! چون به آنجایی رسیدی کہ مرگ برایت «احلے من العسل» شد...

از تو زیاد شنیده‌ام، از خوبیهایت! از ایمانت! از غیرتت! از حس وطن دوستانه‌ات! از عشقت به ولی فقیه...!

مادر جان و آقا جان تا زمانے کہ بودند، نام ابراهیم از زبانشان نمی‌افتاد. همیشہ به یاد تو بودند. این را از نگاهشان به قاب عکس زیبایت مے‌فهمیدم. 

هنوز، وقتے بابا و عمہ از تو حرف مےزنند، صدایشان می‌لرزد، چشمانشان مے‌گرید...

خاطرات تو را مرور می‌کنند، غبار روی قاب عکست را پاک می‌کنند، مزارت را در آغوش می‌کشند، تو را می‌بوسند ...

یادت فراموشمان نمے‌شود ...

به مناسبت سی و دومین سالگرد شهادت (۱۳۹۷/۱۰/۴)

سلامــ بر عموے عزیزم، عمو ابراهیــم

 

پ.ن: عموی عزیزم از شهدای عملیات کربلای ۴ هستند، که از غم انگیزترین عملیات دفاع مقدس است. این عملیات توسط  منافقین خائن وطنی لو رفت. شمار شهدای این عملیات حدود ۶۰۰۰ تَن گزارش شده است.

شادے روح همه‌ شهدا صوات. «اللهم صل علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم»

 

عمو ابراهیم

 


موضوعات: بال سرخ شهادت
   جمعه 7 دی 139726 نظر »

 

اِپیزود دوم

 

” یک ظهر پر هیاهوی پاییزی “

یکی از تصمیمات جدی من در آغاز سال تحصیلی جدید این بود که، مسیر بین خانه و حوزه را پیاده طی کنم. برای من که بسیار لذت‌بخش است، دیدن منظره‌های ساده، شاید هم پر زرق و برق کوچه و بازار، خیابانهای شلوغ و گاه خلوت، هیاهوی بازار، نگاه کردن به ویترینِ مغازه‌ها ... 

یک ظهر پر هیاهوی پاییزی، پیاده‌روی و گذر از میان بازار...

علی رغم گرانیهای موجود، کار و کاسبی و بازار رونق خودش را دارد. قصابی، سوپری، نانوایی، لوازم خانگی، لباس فروشی.

در حین پیاده‌روی، وارد مغازه‌ی لباس فروشی می‌شوم و قیمت اجناسش را می‌پرسم. خُب، کم کم هوا در حال سرد شدن است و باید به فکر تهیه‌ی لباس گرم برای اهل خانه باشم!

در میان هیاهو و شلوغی بازار، فروشنده‌ای در حال بازار گرمی‌ست. «بدو بیا، حراج چ... حراج... نصف قیمت... آتیش زدم به مالم!!!»

 

 

اصولا خیلی از ما در این شرایط وانفسای زندگی و گرانیها به دنبال این حراجیها و ارزانیها هستیم!

به خیال اینکه بتوانم در میان این حراجیها، لباسی مناسب فصل سرما پیدا کنم، وارد مغازه شدم. ظاهرا که فروشنده‌ی محترم، آتش به اجناس تابستانه‌اش زده بود تا فضا را برای ورود اجناس زمستانی باز کند!

در این فصل که تابستانه به کار ما نمی‌آید! البته عده‌ای می‌خریدند برای تابستان آینده! خُب با بودجه‌ای که از سرانه‌ی سالانه کنار گذاشته‌ایم باید به فکر خرید زمستانه باشم، که قیمت آنها هم سر به فلک کشیده است!

بهتر نیست هر چیزی را به فصلش با قیمت مناسب بفروشید؟! 

نه! نفرمایید، باید پولی به جیب بزنند و سودی ببرند! این هم نوعی از کاسبی‌ست!!!

فکر می‌کنم، با این وضع قیمتها باید بروم به سراغ میل بافتنی و کامواهایم! دستِ کم کلاه و شالِشان را خودم می‌بافم!

ادامـــه دارد ...

     ? اپیزود اول

 

   پنجشنبه 6 دی 139711 نظر »

 

اِپیزود اوّل*

 

”یک صبح نسبتاً سرد پاییزی“

با خوشحالی وارد خانه شد. قرار بود از طرف مدرسه به استخر بروند، به گفته‌ی مسئولین بزرگوار مدرسه یک اردوی تفریحی، ورزشی! چه شوق و ذوقی داشت، می‌گفت: ”مامان باید برگه‌ی رضایت‌نامه را امضا کنید؛ تازه! گفتند: پدر هر کس که می‌تونه، برای کمک بیاد استخر، منم گفتم بابای من میاد!“

ـ ”طاها!!! شاید بابا نتونه! اصلا ما که هنوز بهت اجازه ندادیم!“

خلاصه که از طاها اصرار و از ما انکار. 

ـ ”بچه هوا سردِ! مریض می‌شی!!!“

اما گوشش بدهکار این حرفها نبود که نبود. از دست مدرسه و برنامه‌های بی‌وقتش!

روز موعود فرا رسید. یک صبح نسبتاً سرد پاییزی! بعد از چند روز بارش باران. مه غلیظی هوا را پوشانده بود. پدر خانواده هم که مجبور شده بود بخاطر دلِ فرزندش مرخصی اجباری بگیرد و ... 

از بقیه‌ی ماجرا که بگذریم، پدر طاها مراتب اعتراضش را به مدرسه اعلام کرد، که این اردو مناسب این فصل از سال نیست! ظاهرا استخر تخفیفات ویژه‌ای برای این فصل سال اعمال کرده بود. خوب بهتــر نیست در فصل گرما نیز، ما را از تخفیفات ویژه‌ی خود بهره‌مند سازید! 

یادِ خانم هَداوند افتادم. گویا تخفیفات استخر مزبور، شامل حالِ حوزه‌ی ما هم شده است! اخیرا، خانم هداوند اعلام کردند که هر کس مایل است از تخفیفات ویژه‌ی استخر استفاده کند، با مراجعه به ایشان ثبت نام نماید. 

وااااای لَرزَم گرفت! باید به فکر تهیه یک کُرسی باشم، هوا بسی سرد شده است!!!

ادامه دارد...

 

* فارسی را پاس بداریم! برای آشنایی با معنای این واژه‌ی بیگانه کلیک کنید.

 

   سه شنبه 4 دی 13978 نظر »

 

 

پ.ن ۱: بزودی آثار این نقاش کوچک در نمایشگاه آثار و هنرهای تجسمی، در معرض دید همگان قرار می‌گیرد. ((؛

پ.ن ۲: متعاقبا آدرس نمایشگاه، جهت حضور علاقمندان اعلام می‌گردد. «نشانی ما»

پ.ن  ۳: پیشاپیش از حسن توجهتان کمال امتنان و تشکر را دارم. ((: 

بعد از انتشار نوشت: گویند که، زندگی مثل یک «بوم نقاشی» است و من از بوم نقاشی تو حس خوب زندگی را فهمیدم. به قول گذر، توی این بوم نقاشی، زندگی جریان دارد ... «نقاش کوچکم، منم دوستت دارم».

 

   یکشنبه 2 دی 139720 نظر »

 

​  

خــدا

واژه‌ی بینهایتــ زندگیتــ

مفهوم جـاری شده در رگــ هستی...

هـــر آنچه هستـــ

در اختیار خداستـــ

از خـــدا بخواه

آنقــــدر بی‌نهایتــــ است

که می‌توانی با خیال آســوده نشدنی‌هایتــــ را به او بسپــاری

و

بدانی تنهــــا وجــود او

تمام غیر ممکن‌های زندگیت را ممکن می‌کند...

محبین واقعی خدا به غیر خدا پناه نمی‌برند

و

 اگر به موجودی توجه دارند به این جهت است که

آن آیه ای از وجود خداست.

 

استاد شیخ محمد باقر تحریری

 


موضوعات: عمومی
   پنجشنبه 29 آذر 139712 نظر »

1 ... 23 24 25 ...26 ... 28 ...30 ...31 32 33 ... 45