چهارباغ امروز با چهارباغ همیشگی فرق میکند. چهارباغی که وقتی گذرت به آنجا میاُفتاد باید چشمانت را فرو میبستی تا نبینی چه بر سر عفاف و حجاب فاطمی آوردهاند! گوشهایت را میگرفتی تا نشنوی صداهای شیطانی را! قدمهایت را بلند بلند برمیداشتی تا بگریزی از میان بیهودگیها و برسی به جایی که کمی هوای پاک استشمام کنی! اما امروز اینجا، باید همهاش چشم شوی تا ببینی! همهاش گوش شوی تا بشنوی! باید آرام قدم برداری تا ریههایت را پُر کنی از عِطر بهشتی که در هوا پیچیده است!
قاصدکها خبر آوردند، همه بیایید، از خاکهای تفیدهی جنوب مهمان داریم. همه پروانهوار میآیند. صدای پای مهمانمان میآید. چشمانی چون ابر بهاری میگریند. لبهایی زمزمه میکنند: ای مسافران کربلا! ای نظر کردگان بانوی پهلو شکسته! ای عاشقان خستهدل! سلام بر شما! خوش آمدید ...
سلام بر شما که در تب و تاب ماندن و رفتن، رفتن را اختیار کردید، برای احیای دین و امروز آمدید برای احیایی دوباره. آمدید تا حیاتی دوباره به این کوچههای پُر شده از گامهای بیهوده و بیتکلیف بدهید. آمدید تا چراغ راه شوید برای آن جادههای مبهم سرگردانی که غرق در ظلمات و تاریکیاند. آمدید تا شکفتن دوباره را، پاک شدن در دریای بندگی را تداعی کنید ...
چه آرامشی دارد سر بر تابوت شما گذاشتن و رازهای دل را واگویه کردن!
چهار باغ امروز با همیشه فرق میکند. امروز اینجا خود بهشت است!
+ مراسم وداع با شهدا، جمعه ۷ تیر ۱۳۹۸، چهارباغ عباسی، اصفهان.
همیشه رفتن به کتابخانه و گشتن لابلای کتابها را دوست داشتم، اما مدت مدیدیست که مشغلهها و روزمرگیها این فرصت ناب را از من گرفتهاند. همین شد که تصمیم گرفتم کتابخانهای برای خودم دست و پا کنم. کتابخانهای که همیشه همراه من است و هر زمان که فرصتی بیابم به آن سری زده و گشتی لابلای کتابهایش میزنم. کتابهای این کتابخانه نه از جنس کاغذ بلکه از جنس دیجیتالند، هر چند که در دست گرفتن کتابهای کاغذی و ورق زدنشان و استشمام بویِ کاغذِ کتابهای نو یا کهنه لذت دیگری دارد، اما به قول معروف «کاچی بعضِ هیچی».
کتابی که این روزها از کتابخانهام به امانت گرفتهام، کتاب «دختران آفتاب» است. این کتاب در قالب داستانی شیوا و روان بر آن است تا جایگاه و شان یک زن در جامعه را بشناساند. شخصیت اصلی این داستان «مریم» دختر یک بازیگر مشهور سینماست که بعد از مواجه شدن با مشکلات زندگی، ناشی از اختلافات پدر و مادرش تصمیم میگیرد به همراه اکیپی از دانشجویان راهی سفر به سرزمین «شمسالشموش» شود. در این سفر دخترانی که با مریم همسفرند بر سر مسائل گوناگونی بحث میکنند. یکی از بحثهایی که برای مریم جذاب و او را به یاد اختلافات پدر و مادرش میاندازد «تساوی حقوق زن و مرد» است. مریم و همسفرهایش میشوند دختران آفتاب و روایتگر این داستان! این کتاب از جمله کتابهای تقریظ شده توسط مقام معظم رهبری میباشد.
بہ نام خدا
داستان دوم: داستاننویسی با کلمات؛ حسن، خروس، سنجاقک، درخت سیب. مدت زمان ۳۰ دقیقه.
سه دوست
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک روز تابستان در شهر تاریخی اصفهان، در خیابان نگارستان سه دوست بودند به نام آرش، طاها و حسن. یک روز در خانهی حسن یک سنجاقک آمد. حسن یک خروس در بالکن داشت. حسن خروسش را آورد تا سنجاقک را بخورد، اما خروس سنجاقک را نخورد و حتّا (همان حتی خودمان) به آن هم نگاه نکرد. بعد حسن تصمیم گرفت خودش سنجاقک را بگیرد و بکشد و به خروس بدهد و این کار را کرد.
دو روز بعد دوستانش آرش و طاها به خانهی آن آمدند. حسن در حیات (حیاط) خود یک درخت سیب داشت. حسن برای دوستانش از درخت سیب برای آنها سیب آورد. آرش یک سیب برداشت و دید یک کرم تویش است و تا او را دید، جیغ زد و از خانه به بیران (بیرون) رفت. ولی وقتی کرم را دید او را به لباس طاها پرتاب کرد و طاها هم از خانه بیران (بیرون) رفت.
طاها و آرش با حسن قهر کردند. یازده روز بعد حسن برای آشتی کردن، آرش و طاها را به خانهی خود دعوت کرد. آرش، طاها و حسن آشتی کردند و به هم گفتند که تا آخر امر (عمر) یار و یاور هم باشند.
«پایان»
ــــــ
پ.ن: چرا نوشته بیران؟! بحث کلمات محاورهای و معیار بوده که طاها خیال میکند بیرون محاورهایست و بیران زبان معیار! چطور میگیم خونمون محاورهای و خانهمان معیار! (بخاطر ”ون“ آخر کلمه!)
هر امتحانی حال و هوا و سختی خاص خودش را دارد. بدون استثناء برای همهی ما روز سختی بود. گذرِ تندِ ثانیهها، در پی آن دقیقهها اضطراب مُسریِ مخوفی را درونمان حاکم کرده بود.
با صدای زنگِ امتحان، گویا که در «صور اسرافیل» دمیدهاند! عدهای از حضور بر سر جلسهی امتحان تمرّد کرده و میدان را خالی میکنند. وارد سالن امتحانات میشویم؛ چونان دادگاه محاکمهایست که با دیدنش قلبهایمان به تپش میاُفتد. برگههای امتحان توزیع میشود. همه مات و مبهوت سوالات میشویم.
نفس عمیقی میکشم. عرق پیشانیام را پاک میکنم و میگویم: «هوا گرم است، کولر را روشن نمیکنید؟!». سوالات را مرور میکنم. به بایگانی ذهنم مراجعه میکنم، اما انگار که خالیِ خالیست! درخواست لیوانی آب میکنم. آب را قُلپ قُلپ مینوشم. نگاهی به دور و برم میاندازم. گویا همه در شرایطی مشابه من بودند. عدهای آه حسرت میکشند. یکی میپرسد: چرا استاد نمیآید؟! امتحان سختیست!!! همه منتظر کور سوی امیدی از جانب استاد بودند. کمی تمرکز میکنم. زیر لب آهسته آهسته صلوات میفرستم و آنچه را به ذهنم خطور میکند، مینویسم ...
امتحانی بود و گذشت و این روزگار است که میگذرد تا روزی که بدان وعده داده شده! روزی که انسان از سختی آن به فریاد میآید. چه مومن و چه کافر احساس غُبن و خسارت میکنند. و آن است یوم الحسرتی که میگوییم: ایکاش برای خدا این کار را کرده بودم! خوشا به حال کسانیکه چهرهای پُر از نور دارند و به غیر حساب وارد بهشت میشوند!
با حالی نزار از سختی امتحان مبادی به همراه بچهها به خانه پدری پناه آوردم بلکه کمی روحیه بگیرم و ذهنم را از امتحان و نتیجهای که نمیدانم چه میشود، تهی کنم. چه آرامشی دارد این خانهی پدری!!!
بعد از یکی دو ساعت که روحیهام کمی تقویت شد و عزم خانه کردیم، پدر جانم گفت: «شما که تنهایید، شام را بمونید، آخر شب خودم میرسونمتون خونه». طاها هم که عشقِ ماشین بابابزرگ هوراااااای بلندی کشید و اصرار که: «بمونیم، بمونیم، من میخوام با بچهها بازی کنم!».
شب میشود؛ بار و بندیلمان را جمع میکنیم و سوار بر مرکب پدر جانم میشویم. طاها وسط صندلی عقب مینشیند و میگوید: «بابابزرگ! نقشهی ماشینت که اون خانمِ حرف میزنه [مسیریاب سخنگو] رو روشن کن».
در طی مسیر طاها تمامی حواسش به نقشهایست که روی مانیتور جلوی ماشین نمایش داده میشود. گاهی میگوید بابابزرگ سرعتت را زیاد کن تا خانمِ نقشه بگوید: سرعت شما بالاست! گاهی تعداد گنبد و گلدستههایی که روی نقشه است را میشمارد و میگوید: «چقدر مسجد!». یک دفعه با صدایی بلند میگوید: «بابابزرگ گذر یعنی چی؟! پایین نقشه نوشته کنار گذرِ شهید چمران».
توضیحات پدرم را که میشنود، میگوید: «آخه مامانم یه دوستی داره که اسم اونم گذر؛ معنی اسم اونم یعنی اینکه باید ازش عبور کنیم؟! اصلا چرا این اسمُ واسش انتخاب کردن؟!».
از خنده روده بر میشوم و میگویم: «باید از خودش بپرسیم که چرا؟!». علی ایها الحال، گذر عزیزم باید بیاید و پاسخگوی این ذهن پر از سوال طاها باشد! :))
<< 1 ... 23 24 25 ...26 ...27 28 29 ...30 ...31 32 33 ... 52 >>