« لقمه‌ای که با بغض فرو رفت!خاطرات رنگی رنگی! »

 

چندی پیش به پیشنهاد یکی از دوستان، راغب شدم به خواندن یک کتاب شعر. بالاخره امروز این فرصت طلایی برایم فراهم شد. کتاب به دست زیرِ بادِ خنک کولر نشسته بودم و غرق در اشعار و غزلهای بس زیبا و پر مفهوم، که ناگاه پسرکم گفت: «مامان چه کتابی می‌خونی؟» 

پاسخ را که شنید سری تکان داد و گفت: «شعرهاش خشک و خسته کننده نیست؟ خانم کتابخونه‌ی ما امروز شعرهای ”ناصر کشاورز“ رو برامون خوند؛ خیلی خشک بود، هممون خسته شده بودیم!».

چنین چیزی با عقل جور در نمی‌آمد! آنهم با پیشینه‌ای که من از جناب ”ناصر کشاورز“ و اشعارش سراغ داشتم. با خودم گفتم شاید خانم کتابخانه هنر خواندن شعر برای بچه‌ها را ندارد؟! برای تغییر نظرش، با لحنی پر از شور و احساس شروع به خواندن چند بیت شعر کردم:

باید  منِ  بی‌حوصله  را  هم  بپذیری    

ای  عشق  نگو  نه  تو  بلایِ  همه‌گیری    

پیچیده  در  اندامم،  سلول  به  سلول ... * 

«مامااااان نخون! این شعرهام خشک و خسته‌کننده‌ست؛ بیا با هم بازی کنیم و برج بسازیم». فهمیدم!!! این یکی از ترفندهای پسرکم بود به جهت متقاعد کردنم برای بازی با او؛ همانطور که خانم کتابخانه را متقاعد کرده بود برای آب بازی تویِ حیاط!!!

 

 

* این اشعار مربوط به کتابِ «حق‌السکوت» به سرایندگی «محمد مهدی سیار» است. من که از خواندن اشعار زیبای این کتاب لذت بردم. 

 

   دوشنبه 17 تیر 1398


فرم در حال بارگذاری ...