«آن وقتی که در دنیا خبری از علم، سواد، درس، مشق و نشانههای تعلیم و تعلم وجود نداشت، اسلام و قرآن ما به «إقراء» شروع کرد و به قلم و نوشتن سوگند خورد. اسیر جنگی را در مقابل یاد دادنِ چند کلمه آزاد کرد. این متعلق به چهارده قرن پیش است. همان کارهای اسلام و نبی مکرم ما صلیاللهعلیهوآله موجب شد تا جامعهی اُمّی عرب در زمانیکه اروپایِ امروز هیچ خبری از علم و دانش نداشتند، دارندهی بزرگترین دانشگاهها و دانشمندان از فارابیها، ابنسیناها، محمدبنزکریاها، ابوریحانها و دیگران و دیگران شود».*
سیزده شهریور ماه در تقویم ایرانی به نام یکی از ستارگان درخشان علم و فرهنگ اسلامی رقم خورده است. سخن از محمدبناحمدِ بیرونی معروف به ابوریحان بیرونیست.
بیشک نام «ابوریحان بیرونی» تداعیکنندهی چهرهای برجسته و ممتاز در عرصهی ریاضی و نجومِ ایران زمین است. اما دامنهی مطلعات و تحقیقات این نابغهی بزرگ و خستگیناپذیر به ریاضیات و نجوم محدود نمیشود. وی در رشتههایی چون زبان، ادب، تاریخ، جغرافیا، معدنشناسی، جواهرشناسی، گیاهشناسی و داروشناسی نیز دست داشته است.
تحقیقات عمیق و عالمانهی وی در ادیان، مذاهب و آداب و رسوم اجتماعی و دینی اقوام متعدد سبب شد تا آثار پُرمایه و دقیقی در این زمینه از خود به یادگار باقی بگذارد. به جرات میتوان گفت که تحقیقات ابوریحان بیرونی در حوزه علوم انسانی کافی است تا نام و یاد او را در علم و تمدن جهانی به نام «پدر انسانشناسی» جاوید گرداند.
ابوریحان بیرونی در بامداد پنجشنبه سوم ذیالحجه سال ۳۶۲ هجری در قلعهی بیرون خوارزم در خانوادهای خوارزمیتبار دیده به جهان گشود. دربارهی نسبت «بیرونی» آوردهاند که به مناسبت سکونت وی در خارج از محدودهی شهر خوارزم به این عنوان که در میان خوارزمیان رواج داشته، خوانده میشده است.
ابوریحان سالهای اولیه زندگی خود را در خوارزم به تحصیل علم گذرانید. در آغاز نوجوانی به دربار پادشاهان آلعراق پیوست و نزد دانشمند معروف به ابونصر عراق (از خاندان آلعراق) به تحصیل مثلثات کروی و دانش ریاضی پرداخت و با حمایت مالی همین فرد بود که توانست نزد استادان مختلف به فراگیری علوم و دانشهای زمانه خود همچون طب و فلسفه بپردازد.
وی در جوانی به دربار خوارزمشاهیان که اهل علم، ادب، حامی و مشوق دانشمندان و ادیبان بودند، پیوست. پس از انقراض دوران زمامداری این سلسله به ری رفت و در مباحثات ریاضی با دانشمندان آن دیار شرکت کرد. در ادامهی سفرهایش چند سالی را در طبرستان در خدمت شمسالمعالی قابوسبن وشمگیر گذرانید و کتاب «آثار البقایه» را تالیف نمود. بعد از مدتی، دگر بار عزم خوارزم کرد و به خدمت دربار آلمامون درآمد و با ابوعلی سینا و سایر دانشمندان دربار آلمامون به بحث علمی پرداخت؛ تا زمانی که سلطان محمود غزنوی به آنجا دست یافت و او را با خود به غزنین برد.
او همراه با سلطان محمود به سرزمینهای متعددی سفر کرد و به هندوستان راه یافت. در این سفر با دانشمندان و حکیمان هندی آشنا شد و زبان سانسکریت را آموخت. حاصل این سفر کتاب تحقیق «ماللهند» و ترجمهی چندین کتاب از زبان سانسکریت به زبان عربی بود. از دیگر آثار ارزشمند وی کتاب «قانون مسعودی»، «التفهیم»، «الجماهر فی معرفةالجواهر»، «الصیدنة فیالطب» و... میباشد.
هوش سرشار، حافظه و درک قوی، کنجکاوی، روحیهی پژوهنده و جستجوگری، آزاداَندیشی، حقگویی، حقیقتدوستی، بیپروایی در دریدن پردههایِ تعصب، دوری از خرافات، دلیری و مردانگی در کشف حقایق او را در مقیاس جهانی دانشمند و متفکری کم نظیر معرفی کرده است. سرانجام در سال ۴۴۰ ه. ق پس از سالها کوشش در راه علم و فضیلت در غزنین بدرودِ حیات گفت. تاریخ علم اسلامی به داشتنِ چنین دانشمندی برای همیشه به خود خواهد بالید.
ـــــــــ
* مقام معظم رهبری، ۱۳۶۹/۷/۴
شنیدهاید که میگویند: «همسایهها یاری کنید تا من شوهرداری کنم!»
حتما میگویید: «خُب؛ که چی؟» خُب این یک جور طعنهزدن به آدم تنبل یا بیدست و پاست که از عهده انجام کارهایش برنیامده و از این و آن کمک میگیرد. قصه، قصهی تنبلی کردن من است و درس خواندنهای شب امتحانم! درست توی این اوضاع نابسامان و بلبشور یادم آمده، که اِی وای قرار است برای شبکه هم یادداشت روز بنویسم! چه شود! این را دریابم یا آن را؟!
ناگزیر دست یاری به سوی یکی از این همسایگانم دراز کردم. ایشان هم که روی ما را زمین نزدند و قبول زحمت فرمودند. فوری که نه؛ چند ساعتی بعد متن وزینی برایم فرستادند. الحق و الانصاف جامع و گویا بود؛ بدون اضافهگویی و درازنویسی! و اما بعد:
«هنگامی که سخن از علم و علمآموزی و زگهواره تا گور دانش بجوی به میان میآید نام ابوریحان هم در ذهنت وَرجه وُرجه مینماید. ابوریحان یک همه چیزدان از ریاضی بگیر تا نجوم و طبیعیدان و تقویمشناس... دستی هم بر انسانشناسی داشته تا جایی که پدر انسانشناسی هم نام گرفته است. به او بیرونی میگفتند، زیرا در خارج از خوارزم و حوالی آن چشم به جهان گشوده بود. در مورد کودکی ابوریحان اطلاع چندانی در دست نیست؛ ولی به احتمال قوی، یعنی نود و نه درصد به ظن نویسنده باید در فکر و تدبر و خوانشِ علوم رایج زمان بوده باشد. اما از این ظنیات که بگذریم به یقینیات خواهیم رسید، که او در نوجوانی و جوانی سخت مشغول علمآموزی بوده است و چنان علم را با جانش آمیخته کردند که تا لحظهی مرگ هم ول کن این علم نبوده است. اینجاست که باید گفت: کاش سیستم آموزشی را به دوران بوعلیها و ابوریحان و ملاصدرا ریکاوری مینمودند بلکه ما هم بعد از عمری درس چیزکی میشدیم».*
* به قلم دوست کوثربلاگیِ من
همراه با کاروان کربلا 2
... از جانب عبیداللهبنزیاد به عمربنسعد فرمان رسید به جهت تعجیل در قتال و پرهیز از تاخیر و مساحمه. پس لشکریان به امر آن بیایمان به طرف حسینعلیهالسلام حرکت کردند. از میان لشکریان شمرذیالجوشن، آن سرورِ اهلِ فِتن بانگ برآورد: «کجایند خواهرزادههای من: عبدالله، جعفر، عباس و عثمان...؟ شما در امانید؛ خودتان را بخاطر برادرتان حسین بکشتن ندهید. از امیرالمومنین(؟!) یزید فرمانبردار باشید تا به سلامت برهید».
عباسبنعلیعلیهالسلام رو به آن پلید فریاد برآورد: «دستت بریده باد و لعنت بر آن امانی که برای ما آوردهای! ای دشمن خدا؛ ما را امر میکنی که از برادر و سید خود دست برداریم و سر به فرمان ملعونان و ملعونزادگان فرود بیاوریم؟»
شمر ملعون که این پاسخ را شنید خشمناک به جانب لشکر شتافت... امام چون مشاهده بنمود که آن مردمِ شقی حریصند تا هر چه زودتر آتش جنگ را شعلهور سازند و کلام حق و موعظه بر دلهای سختشان اثرگذار نیست؛ توسط برادرش عباس از آن گروهِ حقنشناس یک شب را برای نماز، راز و نیاز و قرآن خواندن مهلت میگیرد...
شب فرا رسید؛ شب عاشورا. حضرت سیدالشهداعلیهالسلام اصحاب و یارن خود را جمع نمود. حمد و ثنای الهی را به جا آورد؛ سپس رو به اصحابش فرمود: «امّا بعد، من حقّاً اصحابی باوفاتر و بهتر از اصحاب خودم، و اهلبیتی نیکوکارتر و با صِله و پیوندتر از اهل بیت خودم سراغ ندارم؛ پس خداوند شما را از طرف من به بهترین جزائی پاداش دهد! آگاه باشید که من در رفتن به شما اذن و اجازه دادم؛ پس همگی بروید که عقد بیعت را از شما بگسستم و نسبت به خود، بر شما عهده و ذِمامی ندارم. اینک شب در رسیده است و پوشش آن شما را در بر گرفته است؛ آن را چون شتر راهواری بگیرید و متفرّق شوید!»
شب، شبِ آزمایش یاران و اصحاب بود و چه یارانی باوفاتر از اصحاب و یارانِ شیداییِ امام حسینعلیهالسلام. برادران، فرزندان، پسران برادر، سعیدبنعبداللهحنفی، مسلمبنعَوسجه، زهیربنقَین و جماعتی دیگر از اصحاب برخاستند و هر یک با زبانی اعتذار آمیز گفتند: ما بعد از تو باقی نباشیم! و خداوند ما را پس از تو زنده نگذارد! ابداً ابداً چنین کاری نخواهیم کرد؛ بلکه آرزو داشتیم چندین جان داشتیم و همه را در راه تو فدا میکردیم!
آن شب، شبِ مناجات و عشقبازی حسینعلیهالسلام و یارانش با یگانه معبودشان بود. صدای ناله و مناجاتشان در تاریکی شب چون آوای بال زنبور عسل شنیده میشد. پارهای در رکوع، برخی در سجده، جماعتی ایستاده و عدهای نشسته مشغول عبادت بودند... زینبسلاماللهعلیها بیقرار است... .
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
عصر فردا بدنش زیر سُم اسبان است
مکن ای صبح طلوع...
قلبم با شنیدن صدایِ پایِ کاروان حسین پر میکشد. قافلهی عشق در راه کربلاست...
از آن سو صدایِ لشکریان کفر میآید. عبیدالله بن زیاد زبان به دعوت اصحابش گشوده است که با نور چشم رسول خدا در ستیزند و باید خونش را بریزند... آری! آن شیطانِ مردود از قوم خود طلب نمود که به طاعتش درآیند و آن بد نهادانِ شیطان صفت، سر به فرمانش دادند و انگشت طاعت به دیده نهادند. امیرِ لشکرش که خریدار دنیا شد. دین و آخرتش را به مُلک ری فروخت و برای جنگ با فرزندِ سید ابرار، نور دیدهی حیدر کرار مصمم شد. لشکریان خونخوارش در پِی هم روانه شدند تا کار را بر حسینعلیهالسلام تنگ کنند، تا آنجا که تشنگی بر حسینعلیهالسلام و اصحابش استیلا یافت... .
امامِ مظلوم برخاست و بانگ برآورد: «ای مردم! شما را به خدا سوگند مرا میشناسید و عارف به حق من هستید؟»
همگی گفتند: «تویی فرزند رسول خداصلیاللهعلیهوآله، قرة عین بتول که دختر پیغمبر است».
امام یکی پس از دیگری فضایلش را برشمرد. جدم رسول خدا؛ جدهام خدیجه بنت خویلد، اول زن مسلمان؛ حمزه سیدالشهداء عمویِ پدرم علیبنابیطالب؛ جعفرِ طیار در بهشتِ عنبر سرشت، عمویِ من؛ شمشیرم همان شمشیر سید ابرار؛ عمامهام عمامهی احمدِ مختار؛ پدرم شاه ولایت علیعلیهالسلام...
آن نابخردان جملگی تصدیقش کردند. امام فرمود: «پس از چه روی ریختن خون مرا حلال شمردهاید... ؟»
زبان گشودند: «به همهی این فضایل که برشمردی علم و اقرار داریم، با این وجود دست از تو برنمیداریم تا آنکه تشنهکام شربت مرگ را بچشی».
چه بد مردمی بودند که قدرِ یوسف خود را نشناختند...
*برداشت از مقتل لهوف سیدبنطاووس
تلفن زنگ میخورد. از آنطرف خط آهسته میگوید: «مادر به قربانت! پس کِی بریم پارچه بخریم؟»
_ دورت بگردم یکشنبه، بعد از کلاسم خوبه؟
با اینکه پا درد دارد، اما دلش میخواهد طول خیابان را پیاده طی کنیم. روی سنگفرش پیادهرو، زیر سایبان درختان، آرامآرام قدم برمیداریم...
لابلای شلوغی و همهمهی خیابان، صدایش را میشنوم. به سمت صدا برمیگردم. با لنز دوربینم این لحظه را، صدای پایِ آمدنش را ثبت میکنم. شما هم میشنوی؟ صدایِ پایِ محرم را میگویم. آرامآرام میآید. صدای کاروان کربلا، صدای دشنه و شمشیر، صدای ناله و شیون... کوچه خیابانهایِ شهر بوی محرم به خود گرفتهاند... دلم میلرزد...
تشنه است. سمتِ آبسردکن میرود. با دستانِ لرزانش، لیوان کوچکش را آب میکند... ”سلام بر شهید کربلا“ میگوید...
_ مادر همین پارچهی مشکی خوب است. دورت بگردم زود دست به کار شو؛ برای دوخت و دوزِ رَختِ محرمم. تا محرم چیزی نمانده است.
پاهایش از خستگی ”زُق زُق“ میکند. انگشت کوچک پایش تاول زده است. پایش را درون تشت آب میگذارد. کمی پاهایش را میمالم... یک جفت کفشِ پیادهروی هم میخواهم...
تلفن زنگ میخورد. از آنطرف خط آهسته میگوید: «مادر به قربانت! یادت باشه تو سامانه ثبت نام کنیم...».
کمکم سیاهی علمت دیده میشود؛ «یا حسین»
<< 1 ... 10 11 12 ...13 ...14 15 16 ...17 ...18 19 20 ... 45 >>