« دخترها باباییاند | فوتبال خار داره عین کاکتوس! » |
اول از همه، خدا را شکر که دخترم را به من هدیه داد تا بشه مونس و همدم تنهاییهام.
همیشه با آن زبان شیرینش به من میگفت: «چرا رانندگی نمیکنی؟ مگه ترس داره؟ پس چرا رفتی امتحان دادی و قبول شدی؟ خُب تو هم مثل مامان سینا، رانندگی کن تا منو ببری پارک!»
خودم هم نمیدانم با آن همه ترسی که داشتم، چطور گواهینامه گرفتم. یادم میآید یک روز که سه تایی رفته بودیم تمرین تا کمی بر ترسم غلبه کنم، وسطِ خیابانِ اصلی، از شدت اضطراب زدم روی ترمز و شروع کردم به گریه کردن. چنان راهبندانی درست کردم که نگو. (: بگذریم...
تابستان چهار سالگیاش بود. ده روزی میشد که دوتایی تنها بودیم. چند روزی تب خفیفی داشت. یک شب آنقدر تبش بالا رفت که هوشیاریاش را از دست داد. آن زمانها هم که مثل امروز، اسنپ و تپسی و اینهمه تکنولوژی نبود. نفهمیدم چطور گذاشتمش صندلی عقب ماشین و رفتیم سمت درمانگاه. تا دمدمای صبح درمانگاه بودیم... یک کمی که سر حال شد گفت: «آفرین مامان که خودت منو با ماشین آوردی درمونگاه؛ رفتیم خونه، جایزهت، من همهی ظرفها را میشورم». (:
زهرا جانم باعث شد که من دیگه ترسی از رانندگی نداشته باشم و بشم یک مامان قوی.
فرم در حال بارگذاری ...