این روزها دلم میخواهد گوشهای بنشینم و غرق شَوَم در عکسها، فیلمها و خاطرات سفر به کربلا...
وقتی که دعوت شدهای و خودت هم نمیدانی! آنوقت که خبر آوردند همه چیز مهیّاست، آمادهی سفر باش! آنقدر غِیرِ منتظره تا به خودت بیایی، میبینی که در حال بستن کولهات هستی و راهی. دلت بیتاب است، بیقرار است. پایِ دلت زودتر از پای تَنَت راهی میشود. پا در مسیر که گذاشتی دیگر خستگی برایت مفهومی ندارد. گاهی عمودها را میشماری، گاه کیلومترها، لحظهها، ثانیهها... کِی به مقصد میرسم؟ قدمقدم میروی تا قدم آخر. به بینالحرمین که میرسی، گویا پا در بهشت خدا گذاشتهای. حضور ملائکی که برایِ زیارت صف کشیدهاند را حس میکنی. مُرَدَدی؛ به کدام طرف بروم؟ میایستی روبری حرم؛ سلام میدهی. دلت میخواهد پلک نزنی؛ فقط بِبینی، امّا اشک امانت را بریده. داخل حـــرم میشوی، شش گوشه را در آغوش میگیری، لَبانت را بر شبکههای ضریح نورانیاش میگذاری از شرابِ طهورِ حُبِّ حُسَین مینوشی آرام میشوی، سیراب میشوی...
آقا جان! دوباره دلم هوای شرابِ طهورِ حرمت را کرده. دعوتم میکنی؟ اربعین نزدیک است؛ نَکُنَد از جاماندگان این قافله باشم؟!
+ عکس مربوط به سفر کربلا زمستان 95
این روزها همه جا حرفِ شماست. مساجد، حسینیهها... همه در تکاپوی جشنِ میلادِ شما. یادم میآید کودکیم را که همراه با خانوادهام در جشنِ میلاد شما برای زیارت راهی مشهد شدیم.
دخترکی بازیگوش که به هوایِ شنیدن صدای نقارهخانه و خوردنِ یک لیوان آب سقاخانه، پدر و مادرش را گم کرد. دوان دوان، به این طرف و آن طرف میرفت. مضطرب، پریشان، گریان... و دستان مهربان خادمِ سبز پوشت که آرامشی شد برایِ نگرانیهایش، واحد گمشدگان حرم و پیدا شدن.
آقا جان! دلم پر کشیده که دوباره بیایم و در شلوغی حرمت گُم شَوَم. تمامی صحنها و رواقها را بِدَوَم تا تشنهی یک جرعه آب سقاخانهات شوم. برسم به صحن انقلاب و بنشینم روبروی گنبد طلا. دلم را دخیل ببندم به پنجره فولادت و زار زار گریه کنم، آنقدر که پیداشوم، شاید خودم را پیدا کنم!
آقا جان من گمشدهام، یک گمشده راه؛ این گمشده را بطلب! روزی، روزگاری از همین روزها، تا که منم زائرت شوم!
«السلام علیک یا غریب الغرباء»