« آدمها و خانههایشان | یک کتابِ دلبر » |
در این یک سال و نیم گذشته از وقتی که بار و بندیلمان را بستیم و به قصد رهایی از دیار غربت، وطن را اختیار کردیم، زندگیِ پُر از فراز و نشیبی را تجربه کردم. نمیشود اسمش را گذاشت تجربهای تلخ و نمیشود گذاشت تجربهای شیرین! شاید تجربهای با طعمِ گسِ خرمالو!
شاید زندگیم در این یکسال و اندی، آن زندگیِ ایدهآل رویاهایم نبود. شاید گاهی زیر بار فشار مالی و یا تندیِ زبان صاحبخانه، اشکم جاری شد؛ اما همهاش میارزید به یک لحظه در کنار او بودن؛ به یک لحظه در آغوش پُر مهرش آرام گرفتن؛ به یک لحظه دستان گرمش را در دستانم فشردن؛ به یک لحظه دیدن لبخند رضایتش...
همیشه در زندگی همه چیز آنطور که میخواهیم پیش نمیرود. همیشه نمیشود همه چیز را با هم داشت. گاهی نداشتن خیلی از چیزها میارزد به داشتن چیزهایی که یک روز همگی حسرت نداشتنشان را میخوریم.
همهاش میارزد به شنیدن صدایِ تپشِ قلبِ مادرم؛ آنگاه که در آغوشش آرام میگیرم و او با دستان پر مهرش گیسوانم را نوازش میدهد...
فرم در حال بارگذاری ...