« شکستـن نفـسبشقاب چینی شکستہ!!! »

 

 

باغبانی بذر گلی را درون گلدان کوچکی با عشق، کاشت و مراقبت کرد.

تا اینکه روزی... جوانه‌ای از دل خاک بیرون زد. جوانه‌ای نحیف که نیازمند آب بود و غذا و نور خورشید... 

آفت‌هایی جوانه را تهدید می کرد...

باغبان با تمام وجود مراقب او بود... جوانه ریشه در خاک دوانید و تبدیل به گلی زیبا شد.

دیگر گلدان برای گل تنگ بود...  باغبان گل را درون باغچه کاشت...

ولی باز هم گل نیازمند مراقبت باغبان بود...

خدای مهربانم، من آن گلم و تو باغبان من... 

تو با تمام عشقــت مراقب من بودی و به من روزی دادی؛ از زمانی که نطفه‌ای ناچیز بودم تا به اکنون...

هر آنچه نیاز داشتم به تو روی آوردم و تو نیازم را به لطف و جود و کرمت برآوردی...

هرچند که من بنده‌ای ناشکر و خطاکار بودم اما تو در همه حال پذیرای من بودی و مرا دست خالی از در خانه‌ات بازنگرداندی...

حتی اگر از گلدان تنگ دنیا، به باغچه بزرگ و ابدی آخرت سفر کنم باز هم به تو نیازمندم...

پس خداوندا !!! این بنده ضعیف و حقیرت را دریاب...

 

«اِلـهی رَبَّیتَنی فی نِعَمِکَ وَ اِحْسانِکَ صَغیراً وَ نَوَّهْتَ بِاسْمی کَبیراً...»

خدایا به نعمت و احسانت پرورشم دادی در دوران کودکی، و شهرت دادی مرا در بزرگیم...

 

فـــراز نهـــم از دعـــای ابوحمــــزه

 

 

   شنبه 5 خرداد 1397


فرم در حال بارگذاری ...