زاینده رود خشک

 

کنارِ تنِ خشکیده و چاک‌چاکش نشسته بودم. تنی که روزی رگِ حیات شهرمان بود. به یاد آب بازی‌هایِ کودکیم، کنار ساحل زاینده‌رود. به یاد سنگ‌های رو آبی که پرتاب می‌کردیم و سرگرمی همیشگیِمان شده بود. یک استکان چایِ آتیشی، یک کاسه آش داغ... با صدای آب حیات، زندگی جریان داشت...

حال به تو می‌نگرم که چونان جاده‌ای در کویرِ خشک و بی‌جان می‌مانی؛ در گوشه‌ای از این جاده کودکان مشغول توپ بازی‌اند و پا بر تن بی‌جان تو می‌کوبند، امّا تو در خوابی! کمی آن طرفتر، زمین‌های تشنه که منتظر آب حیاتند. کشاورزی که چشم به زمینش دوخته و آه می‌کشد و دستان پینه بسته و خسته او که هزاران حرف در دل نهفته دارد. «مَکینه هایی» که خاموشند و دیگر صدایشان به گوش نمی‌رسد؛ تنِ بریده درختان گیلاس...

شنیده بودم بحرانِ آب، امّا شنیدن کِی بُوَد مانندِ دیدن. دیـروز آب نداشتیم...

در دل رنجور و خسته پیرمرد کشاورز کور سوی امید، سوسو می‌زند و در انتظار سالی است که، «مردم در آن باران فراوان یابند ...» *

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* « ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عامٌ فِيهِ يُغاثُ النَّاسُ وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ » ـ یوسف/ آیه 49 ـ سپس بعد از آن، سالى فرا مى‌رسد كه به مردم در آن سال باران مى‌رسد (و مشكل قحطى تمام مى‌شود) ودر آن سال مردم (به خاطر وسعت و فراوانى، از ميوه‌ها ودانه‌هاى روغنى) عصاره مى‌گيرند.

 

   سه شنبه 12 تیر 13978 نظر »

 

همینطور که در نمایشگاه کتاب قدم می زدم و به دنبال کتابی برای پسرم بودم، یک یار مهربان نظرم را جلب کرد که برای معرفی او به نوشته پشت جلدش بسنده می کنم:

کتاب « نام من قرآن است » آغازی برای آشنایی کودکان با قرآن است و به اصلی ترین پرسشهای آنان درباره ی قرآن پاسخ می دهد. در این اثر ارزنده، قرآن خود سخن می گوید و در ارتباطی نزدیک با کودکان، به معرفی خود می پردازد. 

چرا خدا قرآن را فرستاده است؟

فرق قرآن با بقیه کتابهای آسمانی چیست؟

آیا قرآن تا الآن کم و زیاد نشده است؟

قرآن درباره ی چه چیزهایی حرف می زند؟

 

معرفی کتاب نام من قرآن است 

 

+ پسر من که عاشق این یار مهربان شد؛ کوچولوی شما هم حتماً عاشقش میشه  ( :

 


موضوعات: کافه کتاب
   جمعه 8 تیر 13978 نظر »

 

روی بیلبورد کنار جاده نوشته شده بود: « ثانیــه‌هایی کــه مجازی از ما می‌دزدد »

 

زمان و دنیای مجازی

 

 

 + مراقب این ثانیـــه‌ها باشیــم، کــــه هرگـــز بر نمی‌گرددنــــد.

 


موضوعات: کوتاه نوشت
   چهارشنبه 6 تیر 13973 نظر »

 

امتحان آخر هم تمام شد. نمی‌دانم که خوشحال باشم یا ناراحت؛ امّا، ناراحت!

باید خداحافظی کنم! از خانه دوست، از آن جاده‌ی خاکی که چقدر توی این یکسال غُر و لُند کردم؛ «آخه اینم شد جاده!!!»

از حیاطی که مرا یاد حیاط خانه پدربزرگ می‌انداخت. از گل نرگسی که فصل زمستان، عطر دل‌انگیزش پُر می‌کرد هوای دلم را.

از جمع ساده و صمیمی دوستانه‌‌مان زنگهای تفریح، روی اِیوان. از فَواطِم، از حدیث، از اُستادهای دوست داشتنی‌ام.

از درخت کُناری که کِنار امامزاده بود، از ساحل دریا، از بارانهایی که سیلاب می‌شد و راه مدرسه را می‌بست، از گرمای داغ و سوزان این روزهایش، از... 

امروز تمام خاطرات این یکسال را مرور کردم. خوب و بد، تلخ و شیرین... به امید خدا فردا عازمیم به سرایی دیگر. چقدر دل کَندن سخت است.

خـدایا لحظه موعود، وعده شیرین «فَمَن یَمُت یَرَنی»را لایق چشمان پر از گناه من قرار بده! 

 

ـــــــــــــــــــــــ
*حدیث معروف امیرالمومنین‌علیه‌السلام به حارث‌بن‌همدان که فرمودند: «يَا حَارِ هَمْدَانَ مَنْ يَمُتْ‏ يَرَنِي‏...»؛ ای حارث؛ هر کس که بمیرد چه دوست من باشد و چه دشمن، مرا در مواطن چندگانه خواهد دید. هنگام مرگ، نزد صراط، کنار حوض و هنگام تقسیم کردن بهشت و دوزخ» (بحار الأنوار (ط - بيروت)؛ ج‏6؛ ص180)

 

   یکشنبه 3 تیر 139719 نظر »

 

هر کس برای خودش کُنج خلوتی داشت. گوشه‌ای از صحن مسجد نشستم؛ روبروی گنبد فیروزه‌ای. یک سنگ صبور می‌خواستم تا وا کنم عقده‌های دلم را. خسته از همه جا و همه کس شروع کردم به درد و دل. صاحب آن صحن و سرا شد سنگ صبورم. 

ـ «خانم؛ خانم! یه دونه فال می‌خری؟ تو رو خدا یه دونه بخر». پسرک فال فروشی با جعبه‌ای پر از فال روبرویم ایستاده بود.

ـ «نه، فال نمی‌خوام». همینطور که داشت دور می‌شد انگار کسی دو دستی زد به من. «حواست کجاست! تو که نمی‌تونی به کسی کمک کنی، دل کسی رو شاد کنی، گره از مشکلش وا کنی... چطور انتظار داری که کسی دلت رو شاد کنه، بهت کمک کنه...»

ـ «آقا پسر؛ آقا پسر! بیا...». یه دونه فال برداشتم. چقدر خوشحال شد؛ انگار تمام دنیا را به او داده بودند. پاکت فال را باز کردم،‌ شروع کردم به خواندنش. نمی‌دانم شاید آن پسرک فال فروش و آن فال را سنگ صبور آن لحظه‌ی من برایم فرستاده بود، اما هر چه بود به من آرامشی داد و دلم را قرص و محکم کرد، برای انتخاب راهی که در پیش داشتم. الآن درست یکسال از آن روز می‌گذرد و من یک طلبه‌ام.

این متن را نوشتم که یادم باشد، آقا حق دوستی را به جا آورد و مرا پذیرفت؛ اکنون نوبت من است. یادم باشد و یادمان باشد، که آقا منتظر است، منتظر ما که یک منتظر باشیم، منتظر واقعی نه به حرف بلکه به عمل. یادم باشد و یادمان باشد، که آقا ما را به یاری طلبیده، پس به ندای او لبیک بگوییم و امام زمانمان را یاری کنیم نه به حرف بلکه به عمل.

 

   جمعه 1 تیر 13976 نظر »

1 ... 33 34 35 ...36 ... 38 ...40 ...41 42 43 ... 45