طراح داشت ابعاد آشپزخانه را اندازه میزد، برای طراحی کابینتها.
ـ «جِناب، اُپِن باشه یا جزیره؟ البته، جزیره تو بورسه».
کجا بودیم و به کجا رسیدیم! آشپزخانههای قدیمی (مطبخ) که در کُنجی از حیاط خانه بود و در عین سادگی با بو و بَرِ غذاهای سنتیاش هوش از سر آدمی میبُرد. کمکم آشپزخانهها به قلب خانه نفوذ کردند. دیوارهایی که برداشته شد یا به قولی آشپزخانههایی که اُپن شدند. گاهی برخی با زدن پرده و امثال آن، این اُپن را به نااُپن تبدیل میکردند؛ و بعد از آن اُپنهایی که تبدیل شدند به جزیرهای کوچک در میان آشپزخانه.
فِی الحال معلوم نیست که کجا آشپزخانه است و کجا پذیرایی؟! اصلاً حدّ و مرزی بین آنها وجود ندارد. سنگر بانوی خانه تبدیل میشود به نمایشگاهی در معرض دید همگان. خُب باید تجهیزات و چیدمانش هم طوری باشد که تعریف و تمجید مهمانانی که از پذیرایی به آشپزخانه بانو نگاه میکنند را به همراه داشته باشد؛ و اینجاست که میرویم به سوی تجملات و...
خوب که نگاه میکنم، میبینم فرهنگ بیگانه چقدر در میان ما جا باز کرده؛ شاید هم نادوست زده باشد به هدف! آنجا که گفتند حجاب برتر فقط چادر نیست و با مانتو هم میتوان حجاب داشت؛ مانتوها، آستینها، شلوارها و روسریهایی که روز به روز کوتاه و کوتاهتر شدند و بانوانی که تبدیل شدند به کالایی نمایشی برای عرضه به دیگران؛ حجابهایی که اُپن شدند و بعد هم جزیره؛ نه تنها برای زنان، که برای مردان هم...
حواسمان هست که به کجا کشیده شدهایم؟! اگر روزی بگویند که باید جزیره را هم برداریم و دیگر مد نیست، آنوقت چه باید کرد؟!
+ جناب همسر: «خانوم، خانوم، حواست کجاست بالاخــره اُپن باشه یا جزیره؟!» اُپن، نه جزیره، نـــه... اصلاً نمیدونم!!!
امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه)
« إِنَّا غَيْرُ مُهْمِلِينَ لِمُرَاعَاتِكُمْ وَ لَا نَاسِينَ لِذِكْرِكُمْ وَ لَوْ لَا ذَلِكَ لَنَزَلَ بِكُمُ اللَّأْوَاءُ وَ اصطَلَمَکُم الأعدَاءُ » *
ما در مراعات حال شما (شیعیان) سهلانگاری نکرده و هر گز شما را فراموش نمیکنیم و اگر توجه و عنایت ما نبود، گرفتاریها و سختیها بر شما نازل میشد و دشمنان شما را بیچاره میکردند.
داستانی از مسلمان شدن زنان مشهور جهان
«زوج جوان، پزشک متخصص از انگلیس»
یکی از هموطنان ایرانی یک سال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود. روزی به منزل یکی از دوستان دعوت شده بود وقتی وارد حیاط منزل شد با تعجب دید که آن جا نیز بساط دیگ و آتش و نذری امام حسین (ع) برپاست و همه پیراهن مشکی بر تن کرده و شال عزا به گردن آویخته و عزادار حضرت سیدالشهداء اباعبداللهالحسین (ع) هستند. در این میان متوجه دو زوج جوان که خیلی عاشقانه در مجلس امام حسین (ع) فعالیت میکردند، شد و وقتی از حال آنها جویا شد متوجه شد که آن دو مسیحی بودهاند و مسلمان شدهاند و هر دو پزشک هستند. مرد متخصص قلب و عروق بود و زن هم فوق تخصص زنان و زایمان. برایش جالب بود که در انگلستان مردم این طور عاشق اهل بیت (ع) باشند و مخصوصا دو پزشک مسیحی، مسلمان شوند و با این شور و حال و با کمال تواضع در مجلس امام حسین (ع) نوکری کنند. کمی نزدیکتر رفت و با آن زن تازه مسلمان شروع به صحبت کردن نمود و از او پرسید که به چه علت مسلمان شده و علت این همه شور و هیجان و عشق و محبت چیست؟
او گفت درست است، شاید عادی نباشد اما من دلم ربوده شده، عاشق شدم و این شور و حال هم که میبینی به خاطر محبت قلبی من است. از او پرسید: دلربای تو کیست؟ چه عشقی و چه محبتی؟! پاسخ داد: من وقتی مسلمان شدم همه چیز این دین را پذیرفتم بخصوص اینکه به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و میدانستم بی جهت به دین دیگری رو نمی آورد. نماز و روزه و تمام برنامه ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم. فقط در یک چیز کمی شک داشتم و هر چه می کردم دلم آرام نمیگرفت و آن مسأله آخرین امام و منجی این دین مقدس بود؛ که هر چه فکر میکردم برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت جوانی ظهور کند و اصلاً پیر نشود!
در همین سرگردانی به سر میبردم تا اینکه ایام حج رسید و ما هم رهسپار خانه خدا شدیم. شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید. چون ما تازه مسلمانیم و برای یک تازه مسلمان خیلی جالب و دیدنی است که با شکوهترین مظاهر دین جدیدش را از نزدیک ببیند. وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم چنان متحول شدم که تا به آن وقت این طور منقلب نشده بودم. تمام وجودم میلرزید و بیاختیار اشک میریختم و گریه میکردم. روز عرفه که به صحرای عرفات رفتیم تراکم جمعیت آن چنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر جمع شده بودند. ناگهان در آن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروانم را گم کردهام. هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم. سیل جمعیت مرا به این سو و آن سو میبرد. کسی زبانم را نمیفهمید. از دور چادرهایی را شبیه به چادرهای کاروان لندن میدیدم. با سرعت به طرف آن ها میرفتم ولی وقتی نزدیک میشدم متوجه میشدم که اشتباه کردهام. خیلی خسته شدم، واقعا نمیدانستم چه کنم. دیگر نزدیک غروب بود که گوشهای نشستم و شروع کردم به گریه کردن. گفتم خدایا! خودت به فریادم برس!
در همین لحظه دیدم جوانی خوشسیما به طرف من میآید. جمعیت را کنار زد و به من رسید. چهرهاش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم. وقتی به من رسید، با لهجه فصیح انگلیسی به من گفت: راه را گم کردهای؟ بیا تا من قافلهات را به تو نشان دهم. او مرا راهنمایی کرد و چند قدمی برنداشته بودم که با چشم خود کاروان لندن را دیدم! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده است. از او تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت: به شوهرت سلام مرا برسان. من بیاختیار پرسیدم بگویم چه کسی سلام رساند؟ او گفت بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی! من همانم که تو سرگشته او شدهای! تا به خود آمدم، دیگر آن آقا را ندیدم و هر چه جستجو کردم پیدایش نکردم. آن جا بود که متوجه شدم امام زمان عزیزم را ملاقات کردهام و به این وسیله مسأله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد.
از آن سال به بعد ایام محرم و روز عرفه و نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که میرسد من و شوهرم عاشقانه و به عشق آن حضرت خدمتش را میکنیم و آرزوی ما دیدن دوباره اوست. **
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* الإحتجاج على أهل اللجاج (للطبرسي) ؛ ج2 ؛ ص497
** کتاب ندایی از ملکوت، اسدالله محمدینیا
واژهها یکی پس از دیگری در تلاطمند.
ذهنِ من میخواند و او با جوهرهی وجودش مینویسد؛
قلم من.
« ن وَ القَلَمِ وَ مَا یَسطُرُونَ... » *
سوگند به قلم و آنچه که مینویسد ...
قلمی اینچنین مقدس، که آفریدگار هستی بر آن قسم یاد میکند. قلمی که نگارنده معجزه جاودانه پیامبر شد، با نامی جاودانه در میان سوره هایش. قلمی که خداوند با آن آموخت. ** قلمی که تاریخ را به تصویر کشید، از ازل تا به ابد. قلمی مقدس، با رسالتی عظیم.
قلم من، تو بامنی. تو را در میان انگشتانم میفشارم و با تو مینویسم بر قلب سفید کاغذ؛ از خندهها، بغضها، دردها، درمانها، روزمرگیها، هیاهوها، دیروز، فردا، روز، شب، باران، عشق... و از قلم.
ـــــــــــــــــــــــــــ
* سوره قلم/ آیه 1
** « الَّذی عَلَّمَ بِالقَلَمِ » ؛ علق/ آیه 4
کنارِ تنِ خشکیده و چاکچاکش نشسته بودم. تنی که روزی رگِ حیات شهرمان بود. به یاد آب بازیهایِ کودکیم، کنار ساحل زایندهرود. به یاد سنگهای رو آبی که پرتاب میکردیم و سرگرمی همیشگیِمان شده بود. یک استکان چایِ آتیشی، یک کاسه آش داغ... با صدای آب حیات، زندگی جریان داشت...
حال به تو مینگرم که چونان جادهای در کویرِ خشک و بیجان میمانی؛ در گوشهای از این جاده کودکان مشغول توپ بازیاند و پا بر تن بیجان تو میکوبند، امّا تو در خوابی! کمی آن طرفتر، زمینهای تشنه که منتظر آب حیاتند. کشاورزی که چشم به زمینش دوخته و آه میکشد و دستان پینه بسته و خسته او که هزاران حرف در دل نهفته دارد. «مَکینه هایی» که خاموشند و دیگر صدایشان به گوش نمیرسد؛ تنِ بریده درختان گیلاس...
شنیده بودم بحرانِ آب، امّا شنیدن کِی بُوَد مانندِ دیدن. دیـروز آب نداشتیم...
در دل رنجور و خسته پیرمرد کشاورز کور سوی امید، سوسو میزند و در انتظار سالی است که، «مردم در آن باران فراوان یابند ...» *
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* « ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عامٌ فِيهِ يُغاثُ النَّاسُ وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ » ـ یوسف/ آیه 49 ـ سپس بعد از آن، سالى فرا مىرسد كه به مردم در آن سال باران مىرسد (و مشكل قحطى تمام مىشود) ودر آن سال مردم (به خاطر وسعت و فراوانى، از ميوهها ودانههاى روغنى) عصاره مىگيرند.
همینطور که در نمایشگاه کتاب قدم می زدم و به دنبال کتابی برای پسرم بودم، یک یار مهربان نظرم را جلب کرد که برای معرفی او به نوشته پشت جلدش بسنده می کنم:
کتاب « نام من قرآن است » آغازی برای آشنایی کودکان با قرآن است و به اصلی ترین پرسشهای آنان درباره ی قرآن پاسخ می دهد. در این اثر ارزنده، قرآن خود سخن می گوید و در ارتباطی نزدیک با کودکان، به معرفی خود می پردازد.
چرا خدا قرآن را فرستاده است؟
فرق قرآن با بقیه کتابهای آسمانی چیست؟
آیا قرآن تا الآن کم و زیاد نشده است؟
قرآن درباره ی چه چیزهایی حرف می زند؟
+ پسر من که عاشق این یار مهربان شد؛ کوچولوی شما هم حتماً عاشقش میشه ( :
<< 1 ... 33 34 35 ...36 ...37 38 39 ...40 ...41 42 43 ... 46 >>