همیشه رفتن به کتابخانه و گشتن لابلای کتابها را دوست داشتم، اما مدت مدیدیست که مشغلهها و روزمرگیها این فرصت ناب را از من گرفتهاند. همین شد که تصمیم گرفتم کتابخانهای برای خودم دست و پا کنم. کتابخانهای که همیشه همراه من است و هر زمان که فرصتی بیابم به آن سری زده و گشتی لابلای کتابهایش میزنم. کتابهای این کتابخانه نه از جنس کاغذ بلکه از جنس دیجیتالند، هر چند که در دست گرفتن کتابهای کاغذی و ورق زدنشان و استشمام بویِ کاغذِ کتابهای نو یا کهنه لذت دیگری دارد، اما به قول معروف «کاچی بعضِ هیچی».
کتابی که این روزها از کتابخانهام به امانت گرفتهام، کتاب «دختران آفتاب» است. این کتاب در قالب داستانی شیوا و روان بر آن است تا جایگاه و شان یک زن در جامعه را بشناساند. شخصیت اصلی این داستان «مریم» دختر یک بازیگر مشهور سینماست که بعد از مواجه شدن با مشکلات زندگی، ناشی از اختلافات پدر و مادرش تصمیم میگیرد به همراه اکیپی از دانشجویان راهی سفر به سرزمین «شمسالشموش» شود. در این سفر دخترانی که با مریم همسفرند بر سر مسائل گوناگونی بحث میکنند. یکی از بحثهایی که برای مریم جذاب و او را به یاد اختلافات پدر و مادرش میاندازد «تساوی حقوق زن و مرد» است. مریم و همسفرهایش میشوند دختران آفتاب و روایتگر این داستان! این کتاب از جمله کتابهای تقریظ شده توسط مقام معظم رهبری میباشد.
بہ نام خدا
داستان دوم: داستاننویسی با کلمات؛ حسن، خروس، سنجاقک، درخت سیب. مدت زمان ۳۰ دقیقه.
سه دوست
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک روز تابستان در شهر تاریخی اصفهان، در خیابان نگارستان سه دوست بودند به نام آرش، طاها و حسن. یک روز در خانهی حسن یک سنجاقک آمد. حسن یک خروس در بالکن داشت. حسن خروسش را آورد تا سنجاقک را بخورد، اما خروس سنجاقک را نخورد و حتّا (همان حتی خودمان) به آن هم نگاه نکرد. بعد حسن تصمیم گرفت خودش سنجاقک را بگیرد و بکشد و به خروس بدهد و این کار را کرد.
دو روز بعد دوستانش آرش و طاها به خانهی آن آمدند. حسن در حیات (حیاط) خود یک درخت سیب داشت. حسن برای دوستانش از درخت سیب برای آنها سیب آورد. آرش یک سیب برداشت و دید یک کرم تویش است و تا او را دید، جیغ زد و از خانه به بیران (بیرون) رفت. ولی وقتی کرم را دید او را به لباس طاها پرتاب کرد و طاها هم از خانه بیران (بیرون) رفت.
طاها و آرش با حسن قهر کردند. یازده روز بعد حسن برای آشتی کردن، آرش و طاها را به خانهی خود دعوت کرد. آرش، طاها و حسن آشتی کردند و به هم گفتند که تا آخر امر (عمر) یار و یاور هم باشند.
«پایان»
ــــــ
پ.ن: چرا نوشته بیران؟! بحث کلمات محاورهای و معیار بوده که طاها خیال میکند بیرون محاورهایست و بیران زبان معیار! چطور میگیم خونمون محاورهای و خانهمان معیار! (بخاطر ”ون“ آخر کلمه!)
هر امتحانی حال و هوا و سختی خاص خودش را دارد. بدون استثناء برای همهی ما روز سختی بود. گذرِ تندِ ثانیهها، در پی آن دقیقهها اضطراب مُسریِ مخوفی را درونمان حاکم کرده بود.
با صدای زنگِ امتحان، گویا که در «صور اسرافیل» دمیدهاند! عدهای از حضور بر سر جلسهی امتحان تمرّد کرده و میدان را خالی میکنند. وارد سالن امتحانات میشویم؛ چونان دادگاه محاکمهایست که با دیدنش قلبهایمان به تپش میاُفتد. برگههای امتحان توزیع میشود. همه مات و مبهوت سوالات میشویم.
نفس عمیقی میکشم. عرق پیشانیام را پاک میکنم و میگویم: «هوا گرم است، کولر را روشن نمیکنید؟!». سوالات را مرور میکنم. به بایگانی ذهنم مراجعه میکنم، اما انگار که خالیِ خالیست! درخواست لیوانی آب میکنم. آب را قُلپ قُلپ مینوشم. نگاهی به دور و برم میاندازم. گویا همه در شرایطی مشابه من بودند. عدهای آه حسرت میکشند. یکی میپرسد: چرا استاد نمیآید؟! امتحان سختیست!!! همه منتظر کور سوی امیدی از جانب استاد بودند. کمی تمرکز میکنم. زیر لب آهسته آهسته صلوات میفرستم و آنچه را به ذهنم خطور میکند، مینویسم ...
امتحانی بود و گذشت و این روزگار است که میگذرد تا روزی که بدان وعده داده شده! روزی که انسان از سختی آن به فریاد میآید. چه مومن و چه کافر احساس غُبن و خسارت میکنند. و آن است یوم الحسرتی که میگوییم: ایکاش برای خدا این کار را کرده بودم! خوشا به حال کسانیکه چهرهای پُر از نور دارند و به غیر حساب وارد بهشت میشوند!
با حالی نزار از سختی امتحان مبادی به همراه بچهها به خانه پدری پناه آوردم بلکه کمی روحیه بگیرم و ذهنم را از امتحان و نتیجهای که نمیدانم چه میشود، تهی کنم. چه آرامشی دارد این خانهی پدری!!!
بعد از یکی دو ساعت که روحیهام کمی تقویت شد و عزم خانه کردیم، پدر جانم گفت: «شما که تنهایید، شام را بمونید، آخر شب خودم میرسونمتون خونه». طاها هم که عشقِ ماشین بابابزرگ هوراااااای بلندی کشید و اصرار که: «بمونیم، بمونیم، من میخوام با بچهها بازی کنم!».
شب میشود؛ بار و بندیلمان را جمع میکنیم و سوار بر مرکب پدر جانم میشویم. طاها وسط صندلی عقب مینشیند و میگوید: «بابابزرگ! نقشهی ماشینت که اون خانمِ حرف میزنه [مسیریاب سخنگو] رو روشن کن».
در طی مسیر طاها تمامی حواسش به نقشهایست که روی مانیتور جلوی ماشین نمایش داده میشود. گاهی میگوید بابابزرگ سرعتت را زیاد کن تا خانمِ نقشه بگوید: سرعت شما بالاست! گاهی تعداد گنبد و گلدستههایی که روی نقشه است را میشمارد و میگوید: «چقدر مسجد!». یک دفعه با صدایی بلند میگوید: «بابابزرگ گذر یعنی چی؟! پایین نقشه نوشته کنار گذرِ شهید چمران».
توضیحات پدرم را که میشنود، میگوید: «آخه مامانم یه دوستی داره که اسم اونم گذر؛ معنی اسم اونم یعنی اینکه باید ازش عبور کنیم؟! اصلا چرا این اسمُ واسش انتخاب کردن؟!».
از خنده روده بر میشوم و میگویم: «باید از خودش بپرسیم که چرا؟!». علی ایها الحال، گذر عزیزم باید بیاید و پاسخگوی این ذهن پر از سوال طاها باشد! :))
«موش و زنبور»
در یک مزرعه توی یک درخت، یک زنبور و موش و عنکبوت زندگی میکردند. «ویز ویزی» که زنبور بود، خواب بود. بعد یه صدایی شنید. بیدار شد. نگاهی به اتراف (اطراف) انداخت. دوباره خوابید. باز همون صدا اومد. بعد دید یه انکبوت (عنکبوت) اونجاست. بعد یه کم چشاشو بست. عنکبوت فکر کرد، زنبور خوابیده. بعد پایین رفت تا زنبور رو عزیت (اذیت) کند. تا پایین رفت زنبور سریع نیشش را به عنکبوت زد. عنکبوت بالا رفت و اوفتاد (افتاد). زنبور خوابید بعد صدای نالهی عنکبوت او را عزیت (اذیت) میکرد. موش در تبقهی (طبقهی) پایین گفت: آهای زنبور چرا عنکبوت رو نیش زدی؟ زنبور گفت: اون عزیتم (اذیتم) کرد. بعد موش با زنبور میخواستن با هم بجنگن. عنکبوت گفت: دعوا نکنید، بیاین منو پانسمان کنید. اونا رفتن عنکبوتو پانسمان کردند و داستان به خوشی و خوبی تمام شد و با هم دوست شدند.
«به قلم طاها»
ـــــ
پ.ن: خانم کتابخانه امروز گفته بود که ظرف مدت ده دقیقه با چهار کلمهی «موش، کلاغ، نان و خاله زینب» یک داستان چالشی و هیجانی بنویسند. طاها جهت چالشِ بیشتر، کلمات را به موش، زنبور و عنکبوت تغییر میدهد و داستانی بس هیجانانگیز خلق میکند. به علت ضیق وقت و عجلهای که داشتند برخی واژهها ناصحیح نوشته شده بود، که بنده ملزم به اصلاح آنها شدم. :))
<< 1 ... 16 17 18 ...19 ...20 21 22 ...23 ...24 25 26 ... 45 >>