دربارهی علی مطالعه کن!
چرا علی؟
وقتی به گلفروشی میروی زیباترین و خوشبوترینش را انتخاب میکنی...
«ناقوسها به صدا در میآیند» رمانیست خواندنی درباره امام علیعلیهالسلام. داستان از یک کلیسا در مسکو آغاز میشود، که یک مرد تاجیک برای فروش کتابی خطی و قدیمی نزد کشیشِ کلیسا میرود. «میخاییل ایوانف» کشیش کلیسا که عاشق کتابهای خطی و قدیمیست با دیدن کتاب پی به ارزش تاریخی آن میبرد. وی پس از مطالعه این کتاب به ارزش حقیقی آن یعنی شناخت شخصیت امام علی علیهالسلام میرسد.
کشیش کتاب خطی را خواند اما به دنبال آن بود که از علی بیشتر بداند. به یاد دوست قدیمیاش «جرج جرداق» میاُفتد...
در بخشی از کتاب جرج به کشیش میگوید: «... شناخت علی روح تشنهی بشر امروز را سیراب میکند و من خوشحالم که تو امروز به واسطهی یک مشت نوشتهی خطی، دلت به سوی علی پر کشیده است.»
و کشیش شیفته و دلدادهی علی میشود...
میخاییل به پسرش گفت «... سعی کن راهی را که من در پیری شناختم، تو در جوانی بشناسی. توصیه میکنم دربارهی علی مطالعه کنی.»
خانم صاحبخانهی ما هم سن و سال مادرم است. گَهگُداری که میبینمش سر صحبت را باز میکند و از مستاجر قبلی میگوید، که چنین بودند و چنان. راستش با شنیدن حرفهایش دلم میلرزد و میگویم فردا هم پشتِ سرِ ما میگوید چنین بودند و چنان.
همان اوایل ساکن شدنمان بود که گفت: «آرزو به دل ماندم یکبار بوی غذا از آشپزخانهی مستاجر قبلی بلند شود. آمادهخور بودند و فستفودی. صبح و ظهر و شب پیکِ موتوری برایشان غذا میآورد».
از آنروز هر بار که غذا درست میکردم مدام بو میکشیدم و به دنبالش خودم را تحسین میکردم که بهبه چه عطر و بویی! الان است که خانم صاحبخانه بگوید دست مریزاد به این کدبانو!
چند روزیست که دستم بندِ درست کردن رب است. دیروز دمدمایِ غروب بود که زیر دیگ را روشن کردم، به هوای اینکه تا آخر شب رب آماده میشود. اما مگر این رُب قصد پختهشدن داشت؛ تا خود صبح بیدار بودم و مراقب که مبادا رُبم بسوزد.
نماز صبح را خواندم و کمی دراز کشیدم. همسرم هنگام عزیمت به محل کارش گفت: «خانم خوابت نبره؟» اطمینان دادم که بیدارم برو با خیالِ تخت. امان از شیطان! آنچنان خواب بر چشمانم مستولی شده بود که نفهمیدم کِی و چطور خوابم برد. در عالم خواب خودم را دیدم که رُب میپختم. به صاحبخانه نشان میدادم و میگفتم: «ببینید چه ربی پختم». ناگاه حس کردم بوی سوختن میآید. از خواب پریدم. سراسیمه خودم را به دیگ رساندم و آتش زیرش را فروکش کردم.
نگاهی به پنجرهی خانهی صاحبخانه انداختم و گفتم الان است که بگوید همان مستاجر قبلی بهتر بود، دستکم بویِ غذای سوختهاش خانه را پُر نمیکرد!
خواستم واژهی مقاومت را معنا کنم، رسیدم به آنجا که نوشته بود مقاومت تنها در کنار ایمان معنا و ارزش پیدا میکند، چرا که کفّار هم بر باطل خود مقاومت دارند. کفاری که برای حفظ موقعیت خود به سلاح جنگ و ترور بسنده میکنند.
وقتی سخن از مقاومت باشد بیاختیار ذهنمان به سمت و سویِ قدس، فلسطین، غزه، لبنان و متجاوزانِ اشغالگر صهیونیستی میرود، که تابِ سخن حق را نداشتند و دست به اشغال و تجاوز زدند. در مقابلِ این تجاوزهای غیرانسانی بود که مقاومت معنا پیدا کرد. مقاومتی تا پایِ جان و به خاکِ سیاهِ مذلت نشاندنِ متجاوزان.
در جستجویِ واژگانِ بیشتری برایِ معنا کردن مقاومت بودم، رسیدم به آنجا که نوشته بود اسلام مرز نمیشناسد. آنجایی که مقاومت اسلامی تفکّری میشود فرا جغرافیایی و مرزها را درمینوردد و شهیدی که میشود اولین شهید جبههی مقاومتِ اسلامیِ کشور، شهید «سید عبدالصمد امامپناه».
او که عاشق امام، جبهه و شهادت بود. هر چند فرصتِ طلاییِ نبرد در جبهههای هشت سال دفاع مقدس و امکان شهادت را از دست داده بود اما همواره در پی راهی بود برای رسیدن به آرزویش و نوشیدن از شربتِ نابِ شهادت.
عبدالصمد، برای رسیدن به هدفش قدم در جادهی سبز طلبگی گذاشت و به جرگهی سربازان امام زمانعجاللهتعالیفرجهالشریف پیوست. هنگامهای که فریاد مظلومیت زنان و کودکان لبنانی بلند شد به دادخواهی از این مظلومیتها برخاست. وی با تلاشهای فراوان و با در دست داشتن حکم جهاد مستقیم رهبری توانست قدم در جبههی مقاومت لبنان بگذارد و رشادتها بیافریند. نه از دادن سر و دست اِبایی داشت و نه از دادن جان. عاقبت پس از هشت ماه نبرد، با تنی بیسر و دست و قلبی مالامال از نور ایمان به دیدار حضرت حق شتافت.
مسلمانان دو قبله دارند:
کعبه برای «عبادت»، قدس برای «شهادت».*
شهید «سید عبدالصمد امامپناه» ۱۵ آذر ۱۳۴۸ در تبریز دیده به جهان گشود و در تاریخ ۲۶ فروردین ۱۳۷۵ پس از هشت ماه نبرد در جبههی مقاومت لبنان در سن ۲۷ سالگی به درجهی رفیع شهادت نائل شد.
روحش شاد، یادش گرامی.
* یکی از دست نوشتهای شهید عبدالصمد امامپناه.
از آخرین باری که به گلستان شهدا رفته بودم چند ماهی میگذشت. دلم برای حال و هوایش پر میکشید. همین شد که تصمیم گرفتم عرفه را آنجا بگذرانم. با مادر و خواهرهایم برنامهریزی کردیم تا عرفه آنجا باشیم، اما موعد مقرر پیشآمدی رخ داد و قرارمان به هم خورد. من ماندم تنها، بین دو راهی رفتن یا نرفتن؟ عاقبت؛ دلتنگی و آشفتگیِ چند وقتهام مرا راهی کرد.
درست مقابل ایستگاه شهید علیخانی دیدمش. مضطرب و پریشان به نظر میرسید. صدایم زد: «ببخشید خانم! میخوام برم گلستان اما بلد نیستم کجا سوار شم. تا حالا سوار مترو نشدم. گلستان هم نرفتم؛ نابلدم».
گفتم: «چقدر جالب! هم مسیریم».
چهرهی آشنایی داشت. داشتم فکر میکردم که چقدر آشناست؛ کجا دیدمش که گفت: «این چند روز که تلویزیون مراسم دعایِ عرفهی گلستانو زیرنویس میکرد به دو تا دخترم گفتم منو ببرید گلستان دلم میخواد واسه یه بارم که شده برم گلستان اما گفتند خودت برو ما کار داریم. منم گفتم خودم پُرسون پُرسون میرم که خدا شما رو واسم رسوند. اگه مزاحمتون نیستم که منم با شما بیام».
یک دفعه ذهنم به سمت دوستم فرشته رفت: «چقدر شبیه فرشته و خواهرشِ! نکنه مامانشونِ؟!» حس کنجکاویم گُل کرده بود. گفتم: «شما به چشم من خیلی آشنایید؛ شبیه یکی از دوستانم هستید. اسم دختر شما فرشتهست؟» با شنیدن پاسخ منفیاش مطمئن شدم که این تنها یک شباهت است؛ اما کار خدا بود که میخواست تمام مدت دعای عرفه فرشته جلوی چشمان من باشد.
مسیرها به سمت گلستان مملو از جمعیت بود. وارد گلستان که شدیم حال عجیبی داشت. مثل کسی که اولین بار به زیارت مشهد یا کربلا میرود. ذکر لبانش صلوات بود و اشک مهمان چشمانش. وارد خیمه شدیم و گوشهای نشستیم. از همراه شدن با او حس خوبی داشتم. باطنش پر از صفا بود و معرفت. قسمت بود که تنهایی من و او در عرفه با هم و در کنار هم پرُ شود.
دعا که تمام شد گفت: «دخترم سر قبر شهدا هم بریم تا فاتحهای بفرستم». رفتیم به سمت مزار «شهید خرازی» و «شهید کاظمی». سنگ قبر را با گلاب شسته بودند. گوشهی روسریش را روی قبر کشید. فاتحهای خواند و بعد راهی خانه شدیم. تمامی مسیر خدا را شکر میکرد. لحظهی خداحافظی دعایی کرد که چشمانم بیاختیار بارانی شد. «دخترم انشاءالله سال دیگه عرفه کربلا ببینمت و بشی همسفرم».
+ به یاد همهی دوستانم بودم.
گاهی برخی آدمها خیلی تو دل برو هستند.
یکی رو یکی زیر، یکی رو یکی زیر...
میبافت، میبافت، میبافت...
سوال پیچش کرده بودم. میبافت و با لبخند رویِ لبش پاسخم را میداد.
هر کس، هر روز، رزقی دارد.
کلمه به کلمهی حرفهایش رزق امروزم بود. میدانی اگر دانهای را جا بیندازی چه میشود؟ جایِ خالیِ آن دانه سوراخی میشود که لباست را بدقواره میکند. زندگی هم مثل بافتن این جلیقه است. روزها و ساعتها ببافی، ببافی، ببافی و بعد ببینی دانهای را جا انداختهای و یک جای خالی که زندگیت را بدقواره میکند! گاهی کلاف کاموایت در هم میپیچد و گره میخورد. پس حواست را جمعِ بافتنِ زندگیت کن، تا نه دانهای جا بیندازی و نه چون کلاف سردرگم درهم بپیچی. آنطوری بباف که او میگوید. آنطوری بباف که او میخواهد.
تا خدا راهی نیست.
<< 1 ... 12 13 14 ...15 ...16 17 18 ...19 ...20 21 22 ... 46 >>