« واژهی بینهایتــ | از قصههاے "کف خیابون" تا بصیرت » |
روزهای پایانی پاییز که میرسد، همه به فکر یلدا میاُفتند، همان طولانیترین شب سال. هر کس به دنبال ایدهای نو برای جشن یلدا و سفرهی مهمانی یلداست. یلدا بهانهای میشود برای دورهمیهای فامیلی. همهی اینها بخاطرِ یک دقیقه است! یک دقیقه طولانیتر از شبهای دیگر.
یلدا میآید و میرود. رفتنش این مژده را میدهد که دیگر عمر شبهای طولانی، عمر تاریکیهای طولانی به سر میآید. اما یلدای دیگری هنوز باقیست. یلدایی که به بلندترین حد خود رسیده است. بلندترین یلدا. شده به فکر این یلدا باشیم؟ ایدهای نو بدهیم؟ به دنبال راهی برای گذران آن باشیم؟ به دنبال روشنیهای بعد از این یلدا باشیم؟
میگوییم منتظریم، حال اینکه اسم منتظر را یدک میکشیم. اگر اینگونه نبود امام زمانمان، وجود مقدّسشان و نیاز ما به ایشان را به یک لیوان آب خوردن تشبیه نمیکردند!
براستی برای پایان این یلدای انتظار، برای آمدنش چه کردیم؟ غیر از اینکه انتظار ما زبانیست. در عمل چه کردهایم؟ هنوز مانده تا یار واقعی آقا شویم ...
فرم در حال بارگذاری ...