خانهها گاهی به آدمهایی که توی آنها زندگی میکنند شباهت عجیبی دارند. قصهی ”هانسل و گرتل“ و خانهی شکلاتیِ عجوزهی پیر را یادتان هست؟ آن زمان که عجوزهی پیر نقاب از چهره برداشت و زشتی صورت و سیرتش رخ نشان داد، زیبایی و جذابیتِ دروغینِ خانهی شکلاتی هم رنگ باخت.
به اعتقاد من خانهها با حالِ آدمهای درونشان رنگ عوض میکنند. مثلاً دیروز، سینک ظرفشوییِ من پُر از ظرف نَشُسته بود. یک لایه خاک روی میز تلویزیون جا خوش کرده بود. خلاصه بگویم فضای خانه کمی پریشان بود. افکار من هم پریشان بود. در را که باز کرد از حال و هوای خانه، حالِ مرا خوب فهمید. این حال من گذرا بود.
یادش بخیر خانهی آقاجانم! صفا و صمیمیت باطنش، حسِ خوبِ زندگی را در همهی تار و پودِ خانه حک کرده بود. گلهای باغچه شیفته و شیدایت میکردند. گنجشکها روی درختِ انجیر، نغمه عاشقی سر میدادند. ماهیهایِ قرمزِ توی حوض، رقصان بودند. آرامش خانهی آقاجانم را دوست داشتم.
خانهی قبلی را دوست نداشتم. از همان ابتدا مثل صاحبِ پیرِ غُرغُرویش بنا را سرِ ناسازگاری گذاشت. به اعتقاد من آن خانه به ما نیامد. ما هم سه طلاقهاش کردیم و خلاص. به قولی "مالِ بد، بیخِ ریشِ صاحبش".
سعی من بر آن است تا خانهای سرشار از عشق و محبت داشته باشم. فرقی نمیکند که خانهات کجا باشد، بالای شهر یا پایین شهر. یک خانهی کلنگی و قدیمی باشد یا پنت هاوسِ فلان برجِ شهر. یک خانهی هفتاد متری باشد یا بزرگترین خانهی شهر. پُر از وسایل لوکس و گرانقیمت باشد یا وسایل ساده و قدیمی. عشق که باشد، حال دلمان که خوب باشد، وقتی همهی هدفمان رسیدن به سعادت ابدی باشد، آنگاه تو بهترینی و خانهات بهترین.
خانهها به آدمهایی که توی آنها زندگی میکنند شباهت عجیبی دارند. مثل خانه ابدیمان. خدا کند که بهترین باشد.
در این یک سال و نیم گذشته از وقتی که بار و بندیلمان را بستیم و به قصد رهایی از دیار غربت، وطن را اختیار کردیم، زندگیِ پُر از فراز و نشیبی را تجربه کردم. نمیشود اسمش را گذاشت تجربهای تلخ و نمیشود گذاشت تجربهای شیرین! شاید تجربهای با طعمِ گسِ خرمالو!
شاید زندگیم در این یکسال و اندی، آن زندگیِ ایدهآل رویاهایم نبود. شاید گاهی زیر بار فشار مالی و یا تندیِ زبان صاحبخانه، اشکم جاری شد؛ اما همهاش میارزید به یک لحظه در کنار او بودن؛ به یک لحظه در آغوش پُر مهرش آرام گرفتن؛ به یک لحظه دستان گرمش را در دستانم فشردن؛ به یک لحظه دیدن لبخند رضایتش...
همیشه در زندگی همه چیز آنطور که میخواهیم پیش نمیرود. همیشه نمیشود همه چیز را با هم داشت. گاهی نداشتن خیلی از چیزها میارزد به داشتن چیزهایی که یک روز همگی حسرت نداشتنشان را میخوریم.
همهاش میارزد به شنیدن صدایِ تپشِ قلبِ مادرم؛ آنگاه که در آغوشش آرام میگیرم و او با دستان پر مهرش گیسوانم را نوازش میدهد...