تجربهنگاری ۱
هو المحبوب
آغاز جادهی سبز طلبگیام همزمان شد با مهاجرتمان به یکی از شهرهایِ جنوبیِ سنینشین. فکر اینکه اکثر روزها و هفتهها باید در این شهر تنها بمانم و بار مسئولیت زندگی و مراقبت از دو فرزندم را در کنار درس و مباحثه به دوش بکشم دلم را آشوب کرده بود. آنگونه که گویا «تویِ دلم رخت میشستند». از طرفی اینکه دخترم میبایست در مدرسهای درس بخواند، که بیشتر دانشآموزان و حتی معلمینش اهلسنت بودند مزید بر نگرانیهایم شده بود. این سخن همسرم که همیشه میگفت: «تو میتوانی» قوت قلبم بود. با توکل بر خدا و به پشتبانهی همسرم قدم در این راه گذاشتم.
روزها سپری شدند و کمکم به یک آرامش نسبی رسیدم. بیشتر دغدغهام این شده بود تا جای خالی یک دوست خوب را برای دخترم پر کنم. با این وجود برای کارهای گروهی کلاسی نیاز بود تا با همکلاسیهایش در ارتباط باشد. از ترس اینکه مبادا لغزشی در اعتقادات دخترم بوجود آید بیشتر دورهمیهای دوستانهشان در منزل ما بود.
فاطمه همگروهی دخترم، بسیار درسخوان، مؤدب و سنی مذهب بود. نمیدانم چرا اولین باری که به خانهمان آمد از دست دادن با او کراهت داشتم، طوری که بعد از دست دادن دستهایم را شستم. چند ساعتی خانهی ما بود. هنگام غروب، صدای اذان سنیها که بلند شد بیدرنگ برخاست و وضو گرفت. متعجب شدم، چرا که آنقدر مشغول درس خواندن بودند که فکرش را نمیکردم به این سرعت و اول وقت برای نماز بلند شود. از من درخواست سجاده کرد. سجاده را برایش پهن کردم همراه با مهر و تسبیح کربلا. نگاهی انداخت و گفت: «فقط سجاده»...
ادامه دارد ...
پ.ن: برای مطالعهی همهی قسمتها روی کلید واژهی تجربهنگاری کلیک بفرمایید.
شده گاهی بیصبر گوشهای بنشینی و منتظر یک اتفاق خوب باشی؟! بیصبر، بیحوصله، ناشکیبا ... صفحات کتابم را ورق میزدم، از اول به آخر، از آخر به اول؛ تا اینکه صدای پای یک اتفاق خوب آمد! درینگ، درینگ ... گوشی را که برداشتم، از آن طرف خط با همان لهجهی شیرین جنوبیاش گفت: «الو مریم، آمنهام ...». به یاد اولین دیدارمان افتادم؛ دیداری شیرین به شیرینی همان رطبهایی که در دستانش بود! از آن شیرینتر وقتی که گفت: صدایم را از همین کوچه، خیابانهای حوالیِ خانهات میشنوی! ... از حس و حالم چه بگویم که وصف شدنی، نیست! اینکه بعد از ده سال دوستی را ببینی که برایت از یک خواهر بیشتر خواهری کرده باشد!
پ.ن: آمنه یکی از دوستان قدیمی من است که از همان ابتدای غربت نشینی، در تمامی لحظات نبودِ همسرم، قوت قلبم و شیرینیبخش تلخیها و سختیهای آن دوران بود. راستش را بخواهید با دیدنش، مصمم شدم که خاطرات سالهای دور از وطن و سختیها و شیرینیهای زندگی با یکـ مرد دریادل نظامی را به نگارش در آورم. پس در آیندهای نه چندان دور منتظر قصهی من باشید!
نشستهام اینجا، میان خاطرات شیرین گذشتهام. کمی گلاب توی قوریِ چای میریزم. استکانهای کمر باریک دور طلاییام را در میآورم. چای را با نبات شیرین میکنم. کمی خاطره بازی میکنم. یادت هست؟! بله یادم هست! ماه رمضان بچگیهایم. ذوق روزه اولی بودن، ذوق افطار و سحر، ذوق آمدن پنجشنبه و رفتن خانهی آقا جانم، ذوق بیدار ماندن تا سحر ...
من و خاله هر دو روزه اولی بودیم. به گمانم ماه رمضان، اواخر بهار یا اوایل تابستان بود. از ذوق سحری خوردن تا سحر بیدار مینشستیم. زیر آسمان خدا ستارهها را میشمردیم. هر کدام ستارهای انتخاب میکردیم. به دنبال دب اکبر و دب اصغر میگشتیم. از لابلای انگشتانمان ماه را نگاه میکردیم. در خیالمان سفری به ماه داشتیم و بعد از ته دل میخندیدیم. صدای خندهمان در سکوت شب میپیچید. دایی تَشَری میزد: «بخوابید ...!» خندهی ریزی میکردیم و ...
گاهی سکوت میکردیم. هیچ صدایی نمیآمد، فقط صدای جیر جیرکها! بوی دمپختک مادر جان دالان خانه را پر میکرد. نزدیک سحر مادر جان زودتر از همه بیدار میشد. اول سماور نقرهایَش را روشن میکرد، پیچ رادیو را میچرخاند. روی ایوان میایستاد؛ نصرت خانم، همسایهی دیوار به دیوار را صدا میزد: «نصرت خانم بیداری؟ ...» چادرش را سر میکرد؛ یکی یکی درِ خانهی همسایهها را میزد ...
سفره را توی آشپزخانهی نقلی و جمع و جورش پهن میکرد. دمپختک را توی مجمع مسی قدیمیاش میریخت. یکی یکی همه بیدار میشدند ... صدای دعای سحر توی گوشمان میپیچید ... با صدایِ تا اذان صبح، پنج دقیقه بیشتر باقی نمانده، به تکاپو میافتادیم ... وای من چای با طعم گلابم را نخوردم ...!
یادش بخیر! یادش بخیر! یاد جَمعهای بیریا و صمیمیمان، یاد سفرههای ساده و گرممان، یاد مادر جان، یاد آقا جان، یاد ماه رمضان بچگیهایم ...
یکی از خاصترین روزهای زندگیاش بود. روزی که قرار بود طعم مادر شدن را بچشد. اما دلتنگی عجیبی وجودش را پر کرد بود؛ دلتنگی بخاطر نبودن علی.
_ علی نمیشود همین یکبار را بمانی؟ بخاطر من! بخاطر دخترمان زهرا!
_ «نه، باید بروم. بخاطر تو، بخاطر دخترمان زهرا، بخاطر همهی مردم سرزمینم ...».
دلش میخواست در این روز خاص اردیبهشتی، علی در کنارش باشد. مثل همیشه میگفت: «تحمل کن، تا چشم بر هم بگذاری، میگذرد». اما زن است و دلنازک! گاهی کم میآورد. چقدر ماموریت؟ چقدر تنهایی؟
آن روزها، خبر از موبایل و تکلنولوژی امروزی نبود. در اوج نگرانیها و دلتنگیها، تنها پناهش خدا بود و بس! باید دلش را به وسعت دریا میکرد، مثلِ مرد دریا دلش ...
بالاخره گذشت. علی آمد و دخترش زهرا را در آغوش کشید ... پدر زهرا آمد، هر چند بخاطر وظیفه و تعهدش در بسیاری از روزهای قد کشیدن و بزرگ شدن زهرا در کنارش نبود. اما چه بسیار زهراهایی که پدرانشان رفتند و نیامدند، برای اینکه در مسیری قدم نهادند که تنها عمل، گواه از ایمانشان بود.
مخاطب مجازی من! حتما ضربالمثلِ «کوه به کوه نمیرسه، اما آدم به آدم میرسه» را شنیدهای! بله آدمها یک روز به هم میرسند، با همهی خوبیها و بدیهایی که در حقِّ هم کردهاند؛ هر جایِ دنیا که باشند. حتی من و تویِ مجازی هم یک روز به هم میرسیم. شاید در آیندهای خیلی دور و شاید هم خیلی نزدیک ... این یک فرض محال نیست، میگویی نه؟! پس با من همراه شو تا برایت بگویم ...
به قول «آقا جانم» دنیا با همهی بُزرگیَش، خیلی کوچک است، چه کسی فکرش را میکرد که من و دوست مجازیم امروز در یک مدرسه، یک کلاس، در کنار هم پایِ درس استاد بنشینیم؛ دوستی که قریبِ یکسال از نوشتههای مجازی شناختَمش، حسش کردم، در ذهن تجَسُمش کردم، با نوشتههایش، همراهِ با او شاد شدم، غمگین شدم ...
دوستِ مجازیِ من امروز شده حقیقی، حقیقیِ حقیقیِ حقیقی، خانمِ حقیقی.
از قضایِ روزگار هر دویِ ما مهمان یک مدرسه شدیم. اوایل فکر میکردم تنها یک تشابه اسمیست، تا اینکه یکی از پستهای دوستِ مجازیم منتخب شبکه شد؛ کامنتی برایش فرستادم و ذیل آن نوشتم: «آیا شما همان خانمِ حقیقی، که در مدرسهی ... کلاسِ ... درس میخواند، هستید؟!»
مدیر وبلاگ پاسخ داد: «بله، ایشان ...»
و من نوشتم: «سلام همکلاسی، فردا میبینمت.»
من و خانم حقیقی الآن در کنار هم درس میخوانیم، هم مباحثهای هستیم، درد و دل میکنیم، چای میخوریم ... ما شدیم دو تا دوستِ حقیقـی.
مخاطبِ مجازیِ من! شاید من و شما هم یک روز در دنیای حقیقی به هم برسیم ...
دوست مجازی و حقیقـــی من! کلیک کن
ــــــــــــــــــــــ
پینوشت: فضای مجازی یکی از جاهاییست که میتوان با طرز فکر و حتی شخصیت آدمها آشنا شد و آنها را شناخت، پس مهم است که چه چیزی مینویسی و چه تصویری منتشر میکنی. پشتِ این نوشتهها و عکسها هالهای از شخصیت تو نهفته است، پس مراقب باش دیگران چگونه تصوری از تو در مجازی دارند.