همیشه آرامش یکی از گمشدههای مهم بشر بوده و به هر دری میزند تا آن را پیدا کند؛ ولی قرآن با یک جمله کوتاه و پر مغز، مطمئنترین و نزدیکترین راه را نشان داده و میگوید: " بدانید که یاد خدا آرامبخش دلهاست "
گاهی ذکر خدا مایه تسکین دل است، گاهی خواندن قرآن و گاهی داستانهای قرآن که انسان را به رحمت خدا امیدوار و یأس و نومیدی را از بین میبرد و موجب آرامش میشود.
قصصُ الله، داستانهایی از خداست که به ما آرامش روحی و فکری و نورانیت قلب بخشیده و ما را در جهانی از نور و صفا مستغرق میسازد. *
* قصصُ الله یا داستان هایی از خدا، قاسم میرخلف زاده، انتشارات شهید احمد میرخلف زاده، اصفهان، 1397
خاطراتی از فصل زرد اسارت در اردوگاههای بعثی عراق، خاطراتی بس تلخ و گاه شیرین از لحظه لحظههای اسارت تا پایان فصلِ اسارت و طلوع آفتاب رجعت بعد از سالهای طولانی دوری و فراق.
«باغ ملکوت» خاطرات اسیر آزاد شده مهدی لندرودی از فصل سبز جبهه و فصل زرد اسارت. قصّهای پر غصه از اسارت، بازجویی، شکنجه، دوری، فراق، غربت، تنهایی، داغ هجران امام... و در آخر طعم شیرین آزادی.
این قصه را دنبال کردم؛ پا به پای اسرا از این اردوگاه به آن اردوگاه، لحظه لحظهاش را در خاطرم تصور کردم، تصورش هم دردناک و غمانگیز بود...
هر وقت اسبابکشی داریم کُل خانه به یک طرف، اتاق دخترم هم به یک طرف! آنقدر خِرت و پِرت دارد که لابلایشان گم میشوی!
ـ زهرا، اینا رو دیگه برای چی نگه داشتی، بندازشون دور.
ـ نه مامان! مال خودمه دوستشون دارم!
مال خودمـه!؟ یک دفعه یادم افتاد به یکی از کتابهایی که خوانده بودم؛
«سلام خدای خوبم»*
و خدایی که در این نزدیکیست.
- اینو دیگه واسه چی نگه داشتی، تو که بهش احتیاج نداری؟
آره میدونم، آخه ازش خوشم میاد، برای دل خودمه.
خوش بهحال اونایی که خدا اینجوری میخوادشون.
«وَاصطَنَعتُکَ لِنَفسی» (طه/۴۱)؛ تو را برای خودم آفریدم.
ــــــــــــــ
پ. ن: این کتاب برداشت های شخصی نویسنده از آیات قرآن است، با زبانی بسیار ساده، دلنشین و خودمانی.
* کتاب سلام خدای خوبم، حسین ثروتی، دفتر نشر معارف، نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها، موضوع: نکتهگوییها و گزینهگوییها درباره قرآن.
اسبابکشی با همه سختیهاش، یه خوبیهایی هم داره؛ زنده شدن خاطرات، پیدا شدنِ چیزهایی که گُمِشون کردیم... امروز لابلایِ بازارِ شامِ اسبابکشیمون، همین که داشتم کتابهای بچهها را مرتب میکردم؛ پیداش کردم؛ یک هدیه ارزشمند از طرف یک دوست، برایِ پسرم طاها. یک کتاب!
معرفی کتاب
کتابِ «ماهی، تُنگ، دریا»؛ کتابی است برای آشنایی کودکان با خوبیها و مهربانیهای امام زمان، همراه با رنگآمیزی. در این کتاب ماهیها با امام زمان حرف میزنند و از خوبیهای او میگویند.
«من امروز به ساحل دریا آمدهام.
در این دریا، صداقت و یکرنگی موج میزند.
اینجا دریای محبت امام زمان (ارواحنا فداه) است.
اینجا مسجد مقدس جمکران است.
من یک تنگ ماهی با خود آوردهام.
تنگ سفید من کاغذی است.
روزها کنار ساحل جمکران مینشینم.
چشم به راه میدوزم.
تا آن کشتی نجات بیاید.
هر روز به یاد خوبیهای او یکی از ماهیهایم را رنگ میکنم.
ماهیها با امام زمان حرف میزنند.
من هم با امام زمانم حرف میزنم.
ماهی من میگوید: وقتی میآیی، آسمان آنقدر میبارد که تنگ من پر از باران میشود.
من میگویم: وقتی میآیی همهی ابرهای آسمان میبارند و همه جا را سیراب میکنند...»
«میدانم که او میآید و ماهیهای قشنگم در دریای دوستی رها میشوند...»
*ماهی، تُنگ، دریا/ تألیف: محمد علی زارع/ تصویرگر معصومه حاجیوند/ انتشارات مسجد مقدس جمکران، قم
امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه)
« إِنَّا غَيْرُ مُهْمِلِينَ لِمُرَاعَاتِكُمْ وَ لَا نَاسِينَ لِذِكْرِكُمْ وَ لَوْ لَا ذَلِكَ لَنَزَلَ بِكُمُ اللَّأْوَاءُ وَ اصطَلَمَکُم الأعدَاءُ » *
ما در مراعات حال شما (شیعیان) سهلانگاری نکرده و هر گز شما را فراموش نمیکنیم و اگر توجه و عنایت ما نبود، گرفتاریها و سختیها بر شما نازل میشد و دشمنان شما را بیچاره میکردند.
داستانی از مسلمان شدن زنان مشهور جهان
«زوج جوان، پزشک متخصص از انگلیس»
یکی از هموطنان ایرانی یک سال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود. روزی به منزل یکی از دوستان دعوت شده بود وقتی وارد حیاط منزل شد با تعجب دید که آن جا نیز بساط دیگ و آتش و نذری امام حسین (ع) برپاست و همه پیراهن مشکی بر تن کرده و شال عزا به گردن آویخته و عزادار حضرت سیدالشهداء اباعبداللهالحسین (ع) هستند. در این میان متوجه دو زوج جوان که خیلی عاشقانه در مجلس امام حسین (ع) فعالیت میکردند، شد و وقتی از حال آنها جویا شد متوجه شد که آن دو مسیحی بودهاند و مسلمان شدهاند و هر دو پزشک هستند. مرد متخصص قلب و عروق بود و زن هم فوق تخصص زنان و زایمان. برایش جالب بود که در انگلستان مردم این طور عاشق اهل بیت (ع) باشند و مخصوصا دو پزشک مسیحی، مسلمان شوند و با این شور و حال و با کمال تواضع در مجلس امام حسین (ع) نوکری کنند. کمی نزدیکتر رفت و با آن زن تازه مسلمان شروع به صحبت کردن نمود و از او پرسید که به چه علت مسلمان شده و علت این همه شور و هیجان و عشق و محبت چیست؟
او گفت درست است، شاید عادی نباشد اما من دلم ربوده شده، عاشق شدم و این شور و حال هم که میبینی به خاطر محبت قلبی من است. از او پرسید: دلربای تو کیست؟ چه عشقی و چه محبتی؟! پاسخ داد: من وقتی مسلمان شدم همه چیز این دین را پذیرفتم بخصوص اینکه به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و میدانستم بی جهت به دین دیگری رو نمی آورد. نماز و روزه و تمام برنامه ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم. فقط در یک چیز کمی شک داشتم و هر چه می کردم دلم آرام نمیگرفت و آن مسأله آخرین امام و منجی این دین مقدس بود؛ که هر چه فکر میکردم برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت جوانی ظهور کند و اصلاً پیر نشود!
در همین سرگردانی به سر میبردم تا اینکه ایام حج رسید و ما هم رهسپار خانه خدا شدیم. شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید. چون ما تازه مسلمانیم و برای یک تازه مسلمان خیلی جالب و دیدنی است که با شکوهترین مظاهر دین جدیدش را از نزدیک ببیند. وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم چنان متحول شدم که تا به آن وقت این طور منقلب نشده بودم. تمام وجودم میلرزید و بیاختیار اشک میریختم و گریه میکردم. روز عرفه که به صحرای عرفات رفتیم تراکم جمعیت آن چنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر جمع شده بودند. ناگهان در آن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروانم را گم کردهام. هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم. سیل جمعیت مرا به این سو و آن سو میبرد. کسی زبانم را نمیفهمید. از دور چادرهایی را شبیه به چادرهای کاروان لندن میدیدم. با سرعت به طرف آن ها میرفتم ولی وقتی نزدیک میشدم متوجه میشدم که اشتباه کردهام. خیلی خسته شدم، واقعا نمیدانستم چه کنم. دیگر نزدیک غروب بود که گوشهای نشستم و شروع کردم به گریه کردن. گفتم خدایا! خودت به فریادم برس!
در همین لحظه دیدم جوانی خوشسیما به طرف من میآید. جمعیت را کنار زد و به من رسید. چهرهاش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم. وقتی به من رسید، با لهجه فصیح انگلیسی به من گفت: راه را گم کردهای؟ بیا تا من قافلهات را به تو نشان دهم. او مرا راهنمایی کرد و چند قدمی برنداشته بودم که با چشم خود کاروان لندن را دیدم! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده است. از او تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت: به شوهرت سلام مرا برسان. من بیاختیار پرسیدم بگویم چه کسی سلام رساند؟ او گفت بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی! من همانم که تو سرگشته او شدهای! تا به خود آمدم، دیگر آن آقا را ندیدم و هر چه جستجو کردم پیدایش نکردم. آن جا بود که متوجه شدم امام زمان عزیزم را ملاقات کردهام و به این وسیله مسأله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد.
از آن سال به بعد ایام محرم و روز عرفه و نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که میرسد من و شوهرم عاشقانه و به عشق آن حضرت خدمتش را میکنیم و آرزوی ما دیدن دوباره اوست. **
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* الإحتجاج على أهل اللجاج (للطبرسي) ؛ ج2 ؛ ص497
** کتاب ندایی از ملکوت، اسدالله محمدینیا