در حالِ نصبِ تراکتِ اول بودم که یکی از دانش‌آموزان گفت: «خانم، چی شده؟! مدرسه قاطی کرده، دارید شعارِ زن زندگی می‌زنید؟! بالاخره شماها هم به هوش اومدید؟!»

گفتم: «بله دیگه! ما هم گفتیم شعار بنویسیم! این مذهبی‌ها چی میگن برا خودشون! حرف فقط، حرفِ اونور آبی‌ها!»

بلندبلند شروع کرد به خواندن متن یکی از تراکت‌ها. یک دفعه تُنِ صدایش کم شد. گفتم: «چی شد آروم شدی؟!»

گفت: «هیچی خانم! با اجازه‌تون من برم، الان دبیرمون میاد...»

 

زن زندگی افتخار

 

   شنبه 8 بهمن 14013 نظر »

 

 

صدای همهمه‌شان می‌آمد. درِ کلاسشان را باز کردم. آه و ناله‌شان بلند شد. نگین گفت: «آخه اینا چیه ما می‌خونیم؟ به چه دردمون می‌خوره؟»

اسماء گفت: «اتفاقا بابام گفته تاریخ خیلی به دردتون می‌خوره.»

گفتم: بچه‌ها به‌جای این حرف‌ها تا شروع امتحان، نکات مهم را مرور کنید.

نگین گفت: «خانم میشه از من بپرسید؟!» پشت بندش هم مهلا. 

میان پرسش و پاسخمان، مهلا با اشاره به نقشه‌ی ایران گفت: «خانم نگاه کنید تو‌ دوران صفویه چه ایرانِ تُپلی داشتیم. حیف که بخاطر بی‌لیاقتی حکومت‌ها، خیلی از شهرها از ایران جدا شد.

مهلا، کسی بود که پس از اغتشاشات دچار دوگانگی شده بود. گفتم: می‌دونستی عده‌ای با شعار زن زندگی‌ آزادی، دنبال تجزیه‌ی ایران بودند؛ اما به لطف وجود رهبری شایسته ما ایرانی مقتدریم.

   سه شنبه 4 بهمن 1401نظر دهید »

1 2