وارد خانه که شدم سراغ پسرم را گرفتم. برایش پیراهن مشکی محرم خریده بودم. خواهرش گفت: «با دوستانش به مسجد محل رفته‌ است». بعد از نماز ظهر بود که به خانه آمد. لباسهایش خاک و خُلی بودند. گفتم: «مگه میدان جنگ بودی؟» در جوابم گفت: «با حاج آقا و بچه‌ها، مسجد… بیشتر »

موضوعات: قلم یار مهـدی
   سه شنبه 27 تیر 1402نظر دهید »
وقتی فرمانده پایگاه بسیجمان از پشت تلفن گفت: «مادرِ یکی از دخترهای جدیدِ پاتوق، تماس گرفته و گفته مبینا دیروز تو پایگاه با کی کلاس داشته؟!»، دلم هُرّی ریخت که چه اتفاقی افتاده است... یک‌شنبه‌ها یک پاتوق دخترانه برای دخترهای 6 تا 10 سال داشتیم. دلم… بیشتر »

موضوعات: قلم یار مهـدی
   جمعه 16 تیر 1402نظر دهید »
امروز تو دعای عرفه، وقتی مداح گفت: «این لحظات ناب استجابت دعا را از دست ندید. معلوم نیست سال دیگه باشیم یا نباشیم، خیلی‌ها پارسال، همنوا با ما دعای عرفه را خوندند و اشک ریختند...»، یاد عرفه‌ی پارسال و تـو افتادم. وقتی که به هم التماس دعا می‌گفتیم، فکرش… بیشتر »

موضوعات: قلم یار مهـدی
   چهارشنبه 7 تیر 1402نظر دهید »
منی که هنوز باورم نمی‌شود، چهل روز بدون تـو گذشت. دیروز آمده بودم تا در چهلمین روز نبودنت، خبر قبولیم را بدهم. همیشه اولین نفری بودی که سراغ می‌گرفتی و تبریک می‌گفتی. این‌بار اما با همیشه فرق می‌کرد. من برایت خبر خوشحالی آورده بودم. ولی مگر می‌توانستم… بیشتر »

موضوعات: قلم یار مهـدی
   پنجشنبه 1 تیر 1402نظر دهید »