اینبار صندلی‌های‌ِ خالیِ توی اتوبوس، طوری بودند که نتوانستیم همنشین و هم‌صحبت هم شویم. خانم ایمانی، صندلی اول و من روی صندلی‌هایِ دوتاییِ روبرویِ همِ میانه‌ی اتوبوس بودم. خانم ایمانی با برگه‌هایِ امتحانی توی دستش، داد می‌زد که من یک معلمم. 

ایستگاه بعد از مدرسه، سه تا خانم تیپ امروزی با سوال «دروازه تهران میره؟» سوار شدند. از پوشش و آرایششان که بگذریم، با قهقهه و بلند حرف زدنشان اتوبوس را روی سرشان گذاشته بودند. کمی که گذشت یکیشان با اشاره به سمت خانم ایمانی گفت: «این معلمه». شالش را که دور گردنش بود، روی سرش گذاشت و جلو کشید. نوک شالش را تیز کرد. دو دستش را به حالت هشت‌مانند گرفت و با اشاره به حالت مقنعه‌ی همکارم، ادا و اطوار در آورد. دستش را مابین سینه و کمرش گذاشت و با پوزخندی گفت: «قد مقنعه هم تا اینجا». صدای قهقهه‌شان بلند شد. نمایشِ بی‌معنی‌اش که تمام شد، گفت:«من بخاطر همین محدودیت‌ها معلمی را ول کردم.»

به همه‌‌ی حرکاتش اشراف داشتم، اما همکارم نه. اتوبوس ایستاد و خانم ایمانی با خداحافظیِ از راه دور پیاده شد. دو صندلیِ روبرویم هم خالی شد. خانم بازیگر و دوستش روبرویم نشستند. دو تا گوشی موبایل داشت. کمی سرش توی این گوشی و کمی توی آن یکی بود. بعد از زیر و رو کردن کانالها و صفحات مجازی‌اش هر دو گوشی را توی جیبِ توری مانندِ کنار ساک ورزشی‌اش چپاند.

نگاهی به چهره‌اش انداختم و گفتم: «مواظبشون باش. یه موقع ازت نزنند.»

خندید و گفت: «ممنون بابت تذکر، حواسم هست.»

ادامه دادم و گفتم: «خواستم شما را تحسین کنم، بخاطر اینکه راهتان را به درستی انتخاب کردید و شغل معلمی را رها کردید!»

توی چشمانم زل زد. سرم را جلو بردم و گفتم: «اون خانم معلمِ مقنعه آبیِ فیروزه‌ای، همکار من بود. اگر الان برعکسش بود و من داشتم با نمایش، قد مانتو که نه قد بلوز کوتاه و شلوار و فاق شلوار و برجستگیِ اندامتان را به مسخره می‌گرفتم، واکنش شما یا دو تا دوستتون چی بود؟ صد شکر و هزار شکر که معلم نموندید! چون در منطقِ یک معلم واقعی، مسخره کردن دیگران هیچ جایی نداره.»

سکوت کردند. به دروازه تهران رسیدیم. موقع پیاده شدن گفت: «از همکارتون حلالیت بطلبید.»

درِ گوشی گفتم: «یه حلالیت دیگه هم بدهکاری! با این نوع پوششتون باید از تک‌تک کسانیکه هر روز شما را می‌بینند و بالاتر از اون از شهدامون حلالیت بطلبید! اونو چکار می‌کنید؟!»

پیاده شدم، با یک غم بزرگ روی دلم و تمنای اینکه کاش به خودشون بیان...

 

   پنجشنبه 3 اسفند 1402نظر دهید »

لحظه‌ای که طرحِ درسِ زنگِ علمی و فناوریِ سه‌شنبه‌ی بدون کیف را می‌نوشتم و خطاب به شهید تهرانی مقدم می‌گفتم: «مدد سردار؛ فردا روز شماست؛ می‌خواهیم مسابقه‌ی موشکی راه بیندازیم»، مقارنتِ مسابقه‌ی موشکی ما و شلیک موشک هشتگ‌گذاری‌شده‌ی کاپشن صورتی و من حریفتم به مخلیه‌ام نمی‌رسید. صبح روز سه‌شنبه از شنیدن خبر حمله موشکی ایران به وجد آمده بودم. قوتی مضاعف گرفتم. زنگ علمی و فناوری به بچه‌ها گفتم: «این زنگ موشک بازی داریم. هر کس برای خودش یک موشک کاغذی بسازد و اسم‌گذاری کند». همه دست به کار ساخت موشک شدند. موشک‌های مهتاب، منظومه‌ شب، ستاره شب، آذر، مریم و بهار، آذرخش، حاج قاسم و... با هدف نابودی تلاویو و آمریکا ساخته و پرقدرت به سمت دشمن شلیک شدند.

 


موضوعات: قلم یار مهـدی
   چهارشنبه 27 دی 14024 نظر »

 با هر بار خواندن آیه‌ی «قَد أُوتِیتَ سُؤلَکَ... خواسته‌ات به تو داده شد»؛ دلم قرص و محکم می‌شد که خدای حضرت موسی به قلب تو هم نگاه می‌کنه.

 


موضوعات: قلم یار مهـدی
   پنجشنبه 30 شهریور 1402نظر دهید »

وسطِ شلوغ پلوغیِ روی حصیر و بازی بچه‌ها خودش را روی پاهای زهرا جا کرد. با ناز و کرشمه بالهایش را تکان می‌داد و با هر تکان "آفرینش همه تنبیه خداوند دل است" را برایم تداعی می‌کرد. خط و خال دلربایش، با زبان بی‌زبانی می‌گفت: «توی سختیها و رنجها، ما هم می‌تونیم، پروانه‌ باشیم. کافیه صبر کنیم تا از اون پیله‌ی رنج‌ها و سختیهایی که احاطه‌مون کرده رها بشیم و مثل پروانه‌ها بال بگشاییم».


موضوعات: قلم یار مهـدی
   دوشنبه 27 شهریور 14021 نظر »

اینجا در گوشه‌ای از آخرین موکبِ سفر اربعینِ امسالمان نشسته‌ام و دفتر این اربعین را یکی‌یکی ورق می‌زنم. از همین الان دلتنگم و زیر لب زمزمه می‌کنم: "می‌شود باز هم کربلای حسین و اربعینش را ببینم!"


موضوعات: قلم یار مهـدی
   چهارشنبه 15 شهریور 1402نظر دهید »

1 3 4 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 45