یک:

هِی می‌گویی: نوکـ زبانم است؛ الآن می‌گویم. بلی نوک زبانم است اما نمی‌دانم که چطور بیانش کنم! تا کنون در وضعیت اینچنینی قرار گرفته‌اید؟؟؟

می‌گوید: «حماسه یعنی چه؟»؛ پشت بندش می‌گوید: «لیگ یعنی چه؟». هم پاسخ را می‌دانستم و هم نمی‌دانستم چطور بیانش کنم! توی چشمانم زل می‌زند و می‌گوید: «هان؛ مامان تنبل! بلد نیستی، می‌خوای بری تو اینترنت جوابشو پیدا کنی؟».

دو:

توی این هوای گرم یک لیوان شربت تگری یا یک بستنی قیفی، خیلی خیلی می‌چسبد!

«تو دلت چی می‌خواد؟»

ـ یه بستنیِ اسکوپیِ سه تایی!

قدم می‌زنیم تا بستنی فروشی همیشگی. سه مدل اسکوپی دلخواهش را انتخاب می‌کند؛ بستنی را با ولع تمام می‌خورد. به خانه برمی‌گردیم؛ می‌گویم: لباسهایت را عوض کن تا خنک شوی. خودش را ولو می‌کند رویِ مبل و می‌گوید: «ولش کن مامان، حال ندارم؛ فردا کلاس دارم، دیگ نمی‌خواد لباسامو عوض کنم!» 

حالا کی تنبلِ؟ من یا تو؟؟؟

+ به قول بعضیا؛ «خدایا این تنبلی‌ها را از ما بگیر!» 

   سه شنبه 18 تیر 139814 نظر »

 

چندی پیش به پیشنهاد یکی از دوستان، راغب شدم به خواندن یک کتاب شعر. بالاخره امروز این فرصت طلایی برایم فراهم شد. کتاب به دست زیرِ بادِ خنک کولر نشسته بودم و غرق در اشعار و غزلهای بس زیبا و پر مفهوم، که ناگاه پسرکم گفت: «مامان چه کتابی می‌خونی؟» 

پاسخ را که شنید سری تکان داد و گفت: «شعرهاش خشک و خسته کننده نیست؟ خانم کتابخونه‌ی ما امروز شعرهای ”ناصر کشاورز“ رو برامون خوند؛ خیلی خشک بود، هممون خسته شده بودیم!».

چنین چیزی با عقل جور در نمی‌آمد! آنهم با پیشینه‌ای که من از جناب ”ناصر کشاورز“ و اشعارش سراغ داشتم. با خودم گفتم شاید خانم کتابخانه هنر خواندن شعر برای بچه‌ها را ندارد؟! برای تغییر نظرش، با لحنی پر از شور و احساس شروع به خواندن چند بیت شعر کردم:

باید  منِ  بی‌حوصله  را  هم  بپذیری    

ای  عشق  نگو  نه  تو  بلایِ  همه‌گیری    

پیچیده  در  اندامم،  سلول  به  سلول ... * 

«مامااااان نخون! این شعرهام خشک و خسته‌کننده‌ست؛ بیا با هم بازی کنیم و برج بسازیم». فهمیدم!!! این یکی از ترفندهای پسرکم بود به جهت متقاعد کردنم برای بازی با او؛ همانطور که خانم کتابخانه را متقاعد کرده بود برای آب بازی تویِ حیاط!!!

 

 

* این اشعار مربوط به کتابِ «حق‌السکوت» به سرایندگی «محمد مهدی سیار» است. من که از خواندن اشعار زیبای این کتاب لذت بردم. 

 

   دوشنبه 17 تیر 1398نظر دهید »

 

بہ نام خدا

 

داستان دوم: داستان‌نویسی با کلمات؛ حسن، خروس، سنجاقک، درخت سیب. مدت زمان ۳۰ دقیقه.

 

سه دوست

 

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک روز تابستان در شهر تاریخی اصفهان، در خیابان نگارستان سه دوست بودند به نام آرش، طاها و حسن. یک روز در خانه‌ی حسن یک سنجاقک آمد. حسن یک خروس در بالکن داشت. حسن خروسش را آورد تا سنجاقک را بخورد، اما خروس سنجاقک را نخورد و حتّا (همان حتی خودمان) به آن هم نگاه نکرد. بعد حسن تصمیم گرفت خودش سنجاقک را بگیرد و بکشد و به خروس بدهد و این کار را کرد.

دو روز بعد دوستانش آرش و طاها به خانه‌ی آن آمدند. حسن در حیات (حیاط) خود یک درخت سیب داشت. حسن برای دوستانش از درخت سیب برای آنها سیب آورد. آرش یک سیب برداشت و دید یک کرم تویش است و تا او را دید، جیغ زد و از خانه به بیران (بیرون) رفت. ولی وقتی کرم را دید او را به لباس طاها پرتاب کرد و طاها هم از خانه بیران (بیرون) رفت.

طاها و آرش با حسن قهر کردند. یازده روز بعد حسن برای آشتی کردن، آرش و طاها را به خانه‌ی خود دعوت کرد. آرش، طاها و حسن آشتی کردند و به هم گفتند که تا آخر امر (عمر) یار و یاور هم باشند.

 

«پایان»

 

ــــــ

پ.ن: چرا نوشته بیران؟! بحث کلمات محاوره‌ای و معیار بوده که طاها خیال می‌کند بیرون محاوره‌ای‌ست و بیران زبان معیار! چطور میگیم خونمون محاوره‌ای و خانه‌مان معیار! (بخاطر ”ون“ آخر کلمه!) 

 

   دوشنبه 3 تیر 139813 نظر »

 

با حالی نزار از سختی امتحان مبادی به همراه بچه‌ها به خانه پدری پناه آوردم بلکه کمی روحیه بگیرم و ذهنم را از امتحان و نتیجه‌‌ای که نمی‌دانم چه می‌شود، تهی کنم. چه آرامشی دارد این خانه‌ی پدری!!!

بعد از یکی دو ساعت که روحیه‌‌ام کمی تقویت شد و عزم خانه کردیم، پدر جانم گفت: «شما که تنهایید، شام را بمونید، آخر شب خودم می‌رسونمتون خونه». طاها هم که عشقِ ماشین بابابزرگ هوراااااای بلندی کشید و اصرار که: «بمونیم، بمونیم، من می‌خوام با بچه‌ها بازی کنم!».

شب می‌شود؛ بار و بندیلمان را جمع می‌کنیم و سوار بر مرکب پدر جانم می‌شویم. طاها وسط صندلی عقب می‌نشیند و می‌گوید: «بابابزرگ! نقشه‌ی ماشینت که اون خانمِ حرف می‌زنه [مسیریاب سخنگو] رو روشن کن». 

در طی مسیر طاها تمامی حواسش به نقشه‌ایست که روی مانیتور جلوی ماشین نمایش داده می‌شود. گاهی می‌گوید بابابزرگ سرعتت را زیاد کن تا خانمِ نقشه بگوید: سرعت شما بالاست! گاهی تعداد گنبد و گلدسته‌هایی که روی نقشه است را می‌شمارد و می‌گوید: «چقدر مسجد!». یک دفعه با صدایی بلند می‌گوید: «بابابزرگ گذر یعنی چی؟! پایین نقشه نوشته کنار گذرِ شهید چمران».

توضیحات پدرم را که می‌شنود، می‌گوید: «آخه مامانم یه دوستی داره که اسم اونم گذر؛ معنی اسم اونم یعنی اینکه باید ازش عبور کنیم؟! اصلا چرا این اسمُ واسش انتخاب کردن؟!».

از خنده روده بر می‌شوم و می‌گویم: «باید از خودش بپرسیم که چرا؟!». علی ایها الحال، گذر عزیزم باید بیاید و پاسخگوی این ذهن پر از سوال طاها باشد! :))

 

   یکشنبه 2 تیر 139819 نظر »

 

  «موش و زنبور»

 

در یک مزرعه توی یک درخت، یک زنبور و موش و عنکبوت زندگی می‌کردند. «ویز ویزی» که زنبور بود، خواب بود. بعد یه صدایی شنید. بیدار شد. نگاهی به اتراف (اطراف) انداخت. دوباره خوابید. باز همون صدا اومد. بعد دید یه انکبوت (عنکبوت) اونجاست. بعد یه کم چشاشو بست. عنکبوت فکر کرد، زنبور خوابیده. بعد پایین رفت تا زنبور رو عزیت (اذیت) ‌کند. تا پایین رفت زنبور سریع نیشش را به عنکبوت زد. عنکبوت بالا رفت و اوفتاد (افتاد). زنبور خوابید بعد صدای ناله‌ی عنکبوت او را عزیت (اذیت) می‌کرد. موش در تبقه‌ی (طبقه‌ی) پایین گفت: آهای زنبور چرا عنکبوت رو نیش زدی؟ زنبور گفت: اون عزیتم (اذیتم) کرد. بعد موش با زنبور می‌خواستن با هم بجنگن. عنکبوت گفت: دعوا نکنید، بیاین منو پانسمان کنید. اونا رفتن عنکبوتو پانسمان کردند و داستان به خوشی و خوبی تمام شد و با هم دوست شدند.

 «به قلم طاها»

ـــــ

پ.ن: خانم کتابخانه امروز گفته بود که ظرف مدت ده دقیقه با چهار کلمه‌ی «موش، کلاغ، نان و خاله زینب» یک داستان چالشی و هیجانی بنویسند. طاها جهت چالشِ بیشتر، کلمات را به موش، زنبور و عنکبوت تغییر می‌دهد و داستانی بس هیجان‌انگیز خلق می‌کند. به علت ضیق وقت و عجله‌ای که داشتند برخی واژه‌ها ناصحیح نوشته شده بود، که بنده ملزم به اصلاح آنها شدم. :))

 

   یکشنبه 26 خرداد 139818 نظر »

1 2