ساختن هایکو کتاب برای من همانند ساختن یک پازل بود. پازلی که باید تکههایش را درست کنار هم بچینی تا کامل شود.
کتابها را زیر و رو میکردم تا هایکوی دلخواهم را بسازم؛ اما جور در نمیآمد! با خودم میگفتم: اگر نویسنده یک ”از“، ”است“، ”را“ یا چیز دیگری به عنوان کتابش افزوده بود، هایکوی من هم درست از آب در میآمد؛ اما اینها فقط اگر بود و من باید تمام هنر خودم را بکار میبستم تا هایکوی معناداری بسازم؛ بماند که بعضی از هایکوهای دستساز من، عجیب خندهدار میشدند و مرا به خنده وا میداشتند!!!
در این بین هر از گاهی تکههایی پیدا میشدند که وصلهی ناجور بودند و هیچ رقم با عناوین دیگر کنار نمیآمدند و باید از دورِ پازل سه تایی من خارج میشدند. البته که نویسنده از انتخاب این وصلهها برای عنوان کتابش قصد و قرضی داشته است!!!
مشغول سر و کله زدن با این وصلههای ناجور بودم که گذر جان پیام داد: «یار! ببین این عکس واسه هایکو خوبه؟!»؛ خودمانیم؛ عجب هایکویی بود! «خرمگس، تو را عشق است!»
با دیدنش اگر که بگویم از خنده رودهبُر شدم، دروغ نگفتهام! گفتمش: یکی از تکههای هایکویت به کار من میآید و با وصلهی ناجوری که من دارم، خوب جفت و جورند! «خرمگسِ» تو، با «قورباغه را قورت بده»ی من! بالاخره این وصلهی ناجور به کار آمد!
«خرمگس؛ تو را عشق است! قورباغه را قورت بده!» هایکو کتابی طنزانه حاصل یک تعامل دوستانه!!
ـــــ
برداشت از این هایکوکتاب آزاد! :))
چندی پیش به پیشنهاد یکی از دوستان، راغب شدم به خواندن یک کتاب شعر. بالاخره امروز این فرصت طلایی برایم فراهم شد. کتاب به دست زیرِ بادِ خنک کولر نشسته بودم و غرق در اشعار و غزلهای بس زیبا و پر مفهوم، که ناگاه پسرکم گفت: «مامان چه کتابی میخونی؟»
پاسخ را که شنید سری تکان داد و گفت: «شعرهاش خشک و خسته کننده نیست؟ خانم کتابخونهی ما امروز شعرهای ”ناصر کشاورز“ رو برامون خوند؛ خیلی خشک بود، هممون خسته شده بودیم!».
چنین چیزی با عقل جور در نمیآمد! آنهم با پیشینهای که من از جناب ”ناصر کشاورز“ و اشعارش سراغ داشتم. با خودم گفتم شاید خانم کتابخانه هنر خواندن شعر برای بچهها را ندارد؟! برای تغییر نظرش، با لحنی پر از شور و احساس شروع به خواندن چند بیت شعر کردم:
باید منِ بیحوصله را هم بپذیری
ای عشق نگو نه تو بلایِ همهگیری
پیچیده در اندامم، سلول به سلول ... *
«مامااااان نخون! این شعرهام خشک و خستهکنندهست؛ بیا با هم بازی کنیم و برج بسازیم». فهمیدم!!! این یکی از ترفندهای پسرکم بود به جهت متقاعد کردنم برای بازی با او؛ همانطور که خانم کتابخانه را متقاعد کرده بود برای آب بازی تویِ حیاط!!!
* این اشعار مربوط به کتابِ «حقالسکوت» به سرایندگی «محمد مهدی سیار» است. من که از خواندن اشعار زیبای این کتاب لذت بردم.