من می‌گویم بازی با خاطرات...

 

چهار باغ اصفهان

 

می‌گویم فصل آرامش، می‌گویم راه رفتن روی برگهایِ خشکیده و رنگارنگ، شنیدن صدایِ خش خشِ خُرد شدنِ برگها رویِ زمین.

می‌گویم تماشایِ رقص برگها در آسمان، تماشای زیبایی‌هایِ هزار رنگ...

می‌گویم خاطراتِ راه مدرسه و برگ‌ریزان، شوق راه رفتن روی برگهایِ خشکیده، برگهای زردِ یادگاریِ لایِ کتاب...

قدم می‌زنم، نگاه می‌کنم، از تماشایِ این همه رنگ به وَجد می‌آیم...

شاید این رنگها، مَثَلِ همان ”زردِ پُررنگیست که تماشاگه آن به سرور می‌آید.“*

روح من هم تازه می‌شود، شاد می‌شود.

می‌گردم، می‌گردم، می‌گردم... اصلاً خودش گفت که: ”بگردید و گشت و گذار کنید“.**

روی نیمکت چوبیِ پیاده‌رو می‌نشینم، نگاه می‌کنم، نگاه می‌کنم... شگفتا از این همه زیبایی!

ـــــــــــــ

*  "صَفرآءُ فَاقِعٌ لَّونُها تَسُرُّ النَّظِرِین " (بقره/ آیه 69)

** " قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانظُرُوا كَيْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ " (عنکبوت/ آیه ۲۰)

پ. ن: تصویر مربوط به چهــارباغِ اصفهان

 

   پنجشنبه 15 آذر 139724 نظر »

 

مخاطب مجازی من! حتما ضرب‌المثلِ «کوه به کوه نمی‌رسه، اما آدم به آدم می‌رسه» را شنیده‌ای! بله آدمها یک روز به هم می‌رسند، با همه‌ی خوبیها و بدیهایی که در حقِّ هم کرده‌اند؛ هر جایِ دنیا که باشند. حتی من و تویِ مجازی هم یک روز به هم می‌‌رسیم. شاید در آینده‌ای خیلی دور و شاید هم خیلی نزدیک. این یک فرض محال نیست، می‌گویی نه؟! پس با من همراه شو تا برایت بگویم.

به قول «آقا جانم» دنیا با همه‌ی بُزرگیَش، خیلی کوچک است، چه کسی فکرش را می‌کرد که من و دوست مجازیم امروز در یک مدرسه، یک کلاس، در کنار هم پایِ درس استاد بنشینیم؛ دوستی که قریبِ یکسال از نوشته‌های مجازی‌ شناختَمش، حسش کردم، در ذهن تجَسُمش کردم، با نوشته‌هایش، همراهِ با او شاد شدم، غمگین شدم و...

دوستِ مجازیِ من امروز شده حقیقی، حقیقیِ حقیقیِ حقیقی، خانمِ حقیقی.

از قضایِ روزگار هر دویِ ما مهمان یک مدرسه شدیم. اوایل فکر می‌کردم تنها یک تشابه اسمیست، تا اینکه یکی از پستهای دوستِ مجازیم منتخب شبکه شد؛ در نظرات ذیل پست نوشتم: «آیا شما همان خانمِ حقیقی که در مدرسه‌ی ... کلاسِ ... درس می‌خواند، هستید؟!»

مدیر وبلاگ پاسخ داد: «بله، ایشان ...»

و من نوشتم: «سلام همکلاسی، فردا می‌بینمت.»

من و خانم حقیقی الآن در کنار هم درس می‌خوانیم، هم مباحثه‌ای هستیم، درد و دل می‌کنیم، چای می‌خوریم ... ما شدیم دو تا دوستِ حقیقـی. 

مخاطبِ مجازیِ من! شاید من و شما هم یک روز در دنیای حقیقی به هم برسیم ...

 دوست مجازی و حقیقـــی من! کلیک کن

 

   جمعه 9 آذر 139725 نظر »

 

از آن دست جلساتی بود که حضور والدین در آن ضروری و یا به قول دخترم اجباری بود. طبق معمول جلسه‌ی تربیتی و مشاوره... همان جلسات تکراری و حرفهای همیشگی، حرفهایی که بلدیم اما گاها عمل نمی‌کنیم. جلسه شروع شد. خانم مشاور کلامش را با آیه‌ای از قرآن شروع کرد؛ آیه‌ای که گویا چند روز قبل با استخاره به قرآن با آن مواجه شده و برایش بسیار تأثیر گذار بوده است؛ آیه‌ای که سبب شد تا با خودش عهد ببندد «چیزی را نگوید که به آن عمل نمی‌کند.»*

خُب، فعلا تا همین جا مطلب را داشته باشید تا از جلسه‌ی هفته‌ی پیش مدرسه پسرم بگویم.

جلسه برایِ توجیهِ روشهایِ آموزشیِ جدیدِ برخی دروس مثل ریاضی بود؛ جمع چکمه‌ای، فرایندی، تقریب و... خلاصه که ما شده بودیم بچّه‌ی کلاس دوّمی و معلم به ما درس می‌داد تا با روشهایِ جدید مأنوس شویم. یکی دیگر از دغدغه‌های خانم معلم دغدغه‌ی دین بود؛ گله داشت که چرا دروس قرآن و هدیه‌های آسمانی (همان کتاب دینی سابق خودمان) از سوی برخی والدین جدی گرفته نمی‌شود؟! ایشان بسیار تأکید داشت بر روخوانی قرآن و یادگیری پیامهای قرآنی دروس. می‌گفت: «خیر سرمان بچه مسلمانیم٬ آنهم شیعه! بچه شیعه‌ای که نتواند حتی از روی قرآن بخواند که دیگر بچه شیعه نیست!»

البته، گویا که بچه‌ها دلشان می‌خواست و والدین نه! یکی از والدین می‌گفت: «بهتر نیست به دروس اصلی مثل ریاضی و فارسی بپردازید؟ قرآن و هدیه‌ها هم شد درس؟ مثل این است که بچه را بِنشانی سرِ کلاسِ زبانِ آلمانی و بگویی آلمانی یاد بگیر! اصلا چه فایده‌ای دارد که بچه بداند علیه‌السلام یعنی چه؟ بچه خودش که به سن چهارده، پانزده سالگی رسید همه‌ را یاد می‌گیرد.»

عجب!!! گاهی آدم می‌ماند در جواب برخی چه بگوید!

بگذریم؛ یادتان هست که گفتم مشاور کلامش را با یک آیه شروع کرد... ـ این جلسه‌ی مشاوره مربوط به مدرسه دخترم بوده؛ دوره متوسطه‌ی دوم، رده‌ی سنی ۱۵ تا ۱۸ سال ـ  اواسط جلسه تعاملی دو طرفه میان والدین و خانم مشاور برقرار شد. والدین مشکلات خودشان را در برخورد با نوجوانانشان مطرح می‌کردند و خواستار همیاری و کمک مشاور بودند. جالب است که یکی از والدین می‌گفت: «از کودکی خیلی دغدغه‌ی دین و حجاب دخترم را نداشتم، خودم هم خیلی اهلش نبودم و در پاسخ برخی که به من خرده می‌گرفتند، می‌گفتم: هر کس باید خودش مسیر زندگیش را انتخاب کند؛ دخترم وقتی که بزرگ شد خودش خوب را از بد تشخیص می‌دهد و مسیرش را انتخاب می‌کند؛ اما الان این مسئله معضلِ بزرگی برایم شده است. چکار کنم؟ هر چقدر به دخترم می‌گویم که چنین و چنان کُن کارساز نیست ...»

خانم مشاور در پاسخ ایشان گفت: «به همان یک آیه از قرآن بسنده می‌کنم ...»

ایکاش مادر همکلاسی پسرم اینجا بود و می‌دید و می‌شنید؛ تا دیگر نگوید خودش که به سن چهارده، پانزده سالگی رسید یاد می‌گیرد... کاش بود و می‌دید که چقدر زود دیر می‌شود!

چقدر در اسلام بر تربیت دینی فرزندان آن هم از سنین کودکی تأکید شده است؛ چقدر آیات و روایات در این زمینه بیان شده و ضرورت آن را دو چندان کرده است. خانواده کانونی‌ست که می‌تواند با روشهای تربیتی خود زمینه‌ی سعادت و شقاوت فرزندان را فراهم کند؛ چه بسا کودکانی که با تربیت غیرصحیح و غیردینی والدین در آینده دچار انواع انحرافات و نابهنجاریهای اجتماعی می‌شوند و هم به خود و هم جامعه آسیب می‌رسانند. البته در زمینه‌ی تربیت دینی نباید هیچگونه اجبار و سختگیری از سوی والدین لحاظ شود و باید با تشویق و لطافت و نرمی والدین همراه باشد و اینکه والدین به عنوان اولین الگوی عملی می‌توانند در این زمینه بسیار مؤثر باشند؛ طبیعتا والدینی که خود در اعمال و رفتارشان پایبند به مسائل دینی نیستند نمی‌توانند چنین توقعی را از فرزند خود داشته باشند.

 

چقدر زود دیر می‌شود!

 

*«یا ایها الذین آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون_ کبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون» ؛ ای مؤمنان! چرا چیزی را می‌گویید که خود عمل نمی‌کنید؛ نزد خدا به شدت موجب خشم است که چیزی را بگویید که خود عمل نمی‌کنید.(صف/ آیه ۳_۲)

 

   پنجشنبه 24 آبان 139725 نظر »

 

آمدند از پسِ فرسنگها فاصله، با پاهایی تاول‌زده و خسته، با دلی سوخته از داغِ مصیبتت، با چشمانی آبیاری شده از نمِ اشکِ عزایت، تا تو را بخوانند و به تو سلام دهند. امّا من...! آقا جان! من هم اینجا، از پسِ فرسنگها فاصله، دلِ داغدارم را به سوی تو روانه می‌کنم، به کنج حرمِ شش گوشه‌ات، تا نام زیبایت را بخوانم. رو به قبله می‌ایستم، چشمانم را می‌بندم، به رسم ادب، دستم را روی سینه می‌گذارم، تا تو را سلام دهم.

السَّلامُ عَلی ولِیِّ اللهِ وَ حَبیبِهِ

السَّلامُ عَلی خَلیلِ اللهِ وَ نَجیبِهِ

السَّلامُ عَلی صفِیِّ اللهِ وَ ابنَ صَفیِّهِ

السَّلامُ عَلَی الحُسَینِ المَظلُومِ الشَّهیدِ

السَّلامُ عَلی اَسیرِ الکُرُباتِ وَ قَتیلِ العَبَراتِ ...

آقا جان! به اندازه‌ی همین یک سلام از راه دور پذیرایم باش.

 

   سه شنبه 8 آبان 139729 نظر »

 

 گفت: «شنیده بودم جاذبه‌ی عشق حسین، امّا دیدنِ این جاذبه که چطور میلیون ها نفر را از سراسر جهان به سوی خود کشانده است؛ حال و هوای عجیبی دارد. کاش تو هم همسفرمان بودی و می‌دیدی که چگونه همه در کنار هم، راهیِ راهی شده‌اند که مقصدشان حسین است».

کاش بودم و می‌دیدم! کاش بودم و می‌دیدم که چطور قدم به قدم، موکب به موکب می‌روند تا زیرِ لوایِ حسین علیه‌السلام، با ندای «لبیک یا حسین، لبیک یا مهدی» قیام حسینی را به ظهور مهدوی متصل کنند.

در میان سیل جمعیتی که روانه شده‌اند به سوی حسین، زمزمه‌ی ظهور شنیده می‌شود؛ راست می‌گفت: «اربعینی که مقصدش مهــدی است».

 

   پنجشنبه 3 آبان 139722 نظر »

1 ... 8 9 10 ...11 ... 13 ...15 ...16 17 18 ... 21