یادتان میآید، قدیمترها یک موضوع انشای پرطرفدار داشتیم با این مضمون که: «علم بهتر است یا ثروت؟» عدهای علم را انتخاب میکردند، عدهای ثروت و عدهای هم، هر دو.
تازگیها، همزمان با کلاس منطقمان از آن سوی درب کلاس، صدای نوزادی که مادرش را در علم آموزی همراهی میکند، طنین انداز میشود. من که از شنیدن صدای نوزاد، دلم غش میرود! برای عدهای هم این صدا گوشخراش است و مخلِ حواسِ جمعِ منطقیشان!
یکی میگوید: «ای بابا ساکتش کنید!»
دیگری میگوید: «آخه شما را چه به درس خواندن! بروید و به بچهداری و خانهداریتان برسید! درس خواندن برای امثال من است که شوهر و بچه نداریم!»
استاد با لحنی حاکی از تعجب میگوید: «این هم نظریست!»
عدهای به فکر فرو میروند، آن هم از نوع منطقیش! شاید مجردهایِ کلاس، در این فکر بودند که؛ درس خواندن یا ازدواج یا بچهدار شدن؟! شاید آنهایی که قصد داشتند مادر بشوند، در این فکر بودند که؛ با بچهدار شدن باید قیدِ درس خواندن را بزنند؟! شاید مادرانِ علمآموزِ کلاسمان در این فکر بودند که؛ ما هم باید برویم به خانهداری و فرزندداریِمان برسیم؟!
امروز میتوان موضوع انشای قدیمیِمان را بسط داد به اینکه: «علم بهتر است یا ثروت یا ازدواج یا فرزندارشدن؟!» اما زندگی یک موضوع انشای ساده و قدیمی نیست که یکی را انتخاب کنیم یا همه را!
همهی ما ممکن است در طول مراحل مختلف زندگیمان بر سر چند راهیهایِ انتخاب قرار بگیریم، پس باید به گونهای اهداف خودمان را مشخص کنیم تا موجب پشیمانی و سر افکندگی ما در آینده نشود. هدف من از درس خواندن چیست؟ هدف من از ازدواج و فرزند دار شدن چیست؟
نه درس خواندن منافاتی با ازدواج و فرزندداری دارد و نه ازدواج و فرزندداری منافاتی با درس خواندن! نمیشود به کسی گفت: که دَرسَت را بخوان و بعد ازدواج کن. و نمیشود، گفت: که شما متأهلی! باید قید تحصیل و علم آموزی را بزنی! زیاد هستند بانوانِ متأهلی که در عرصههای مختلف علمی موفقند و توانمند!
به نظر شما کدام؟ تحصیل یا ازدواج یا فرزندداری؟!
ــــــــــــ
پی نوشت: مقام معظم رهبری در پاسخ به سوال عروس مدافع حرم که گفتند: وظیفهی من در قبال زندگیم چیست؟ دوست داشتم از خودتان بپرسم، واقعا وظیفهی خودم را نمیدانم. من در حال تحصیلم و هنوز بچه ندارم؛ فرمودند: «اول که بچهدار شوید، تاخیر در بچهدار شدن ناشکریست و عواقب بدی به همراه خواهد داشت. ثانیا تحصیل کنید و ثالثا زندگیتان را تا میتوانید، شیرین کنید. من کسی را سراغ دارم که با چهار بچه مقاطع بالای تحصیلی را پشت سر گذاشته و هیچ اشکالی ندارد».
حکایت ما از آنجا شروع شد که امروز را به فردا سپردیم، سپردیم، سپردیم، تا روز قبل از امتحان. برایمان درس عبرت نمیشود که نمیشود!! آدمیزاد است و هزار و یک پیشامد!
به خیال اینکه یک جزوهی چهارده صفحهایست، قد و قامتی ندارد، شاخش را میشکنیم!
اما؛ وصف ما و این جزوهی به ظاهر کم حجم، شد مَثَل همان «فلفل نبین چه ریزه ...»!!!
خروسخوان شروع کردم به دست و پنجه نرم کردن با این جزوهی چهارده صفحهای. معده دردمان هم که مزید بر مشقت درس خواندن شده بود. نمیدانم از معده دردمان بود یا مغزمان یاری نمیداد یا اینکه کلماتش غامض و پیچیده بود!
مثلا؛ جزوهی «سادهنویسی و زیبا نویسی» بود! پرهیز از ابهام و پیچیدگی و سردرگمی ...!
گاه گاهی باید به فرهنگ لغت مراجعه میکردم، تا شاید از معنا و مفهوم برخی کلمات چیزی عایدم شود!
فیالحال من شدهام مغلوب این جزوهی کم حجم و پر محتوا! از کل این محتوا تنها یک بند طلایی، به خاطرمان مانده است که لازم دیدم شما را هم به فیض برسانم!
«نخستین و مهمترین شرط زیبا نویسی، رعایت روانی و سادگیست. سادگی در اینجا به معنای زلالیست. نوشته باید مثل آب سرچشمه زلال و روان باشد، بطوریکه بتوان ریگهای کف آن را هم دید. این زلالی به آب جلوه میدهد و آن را در چشم هر رهگذری زیبا میسازد. همین زیباییست که سبب میشود رهگذران کنار چشمه بنشینند و سپس دست در آن فرو برند و جرعهای بنوشند.»
من که نتوانستم از آب این سرچشمه بنوشم! خُب احسن این بود، که این شرط را در جزوهی مزبور نیز، رعایت میکردید. شاید هم؛ مشکل از گیرنده باشد، نه فرستنده!!!
اِپیزود دوم
” یک ظهر پر هیاهوی پاییزی “
یکی از تصمیمات جدی من در آغاز سال تحصیلی جدید این بود که، مسیر بین خانه و حوزه را پیاده طی کنم. برای من که بسیار لذتبخش است، دیدن منظرههای ساده، شاید هم پر زرق و برق کوچه و بازار، خیابانهای شلوغ و گاه خلوت، هیاهوی بازار، نگاه کردن به ویترینِ مغازهها ...
یک ظهر پر هیاهوی پاییزی، پیادهروی و گذر از میان بازار...
علی رغم گرانیهای موجود، کار و کاسبی و بازار رونق خودش را دارد. قصابی، سوپری، نانوایی، لوازم خانگی، لباس فروشی.
در حین پیادهروی، وارد مغازهی لباس فروشی میشوم و قیمت اجناسش را میپرسم. خُب، کم کم هوا در حال سرد شدن است و باید به فکر تهیهی لباس گرم برای اهل خانه باشم!
در میان هیاهو و شلوغی بازار، فروشندهای در حال بازار گرمیست. «بدو بیا، حراج چ... حراج... نصف قیمت... آتیش زدم به مالم!!!»
اصولا خیلی از ما در این شرایط وانفسای زندگی و گرانیها به دنبال این حراجیها و ارزانیها هستیم!
به خیال اینکه بتوانم در میان این حراجیها، لباسی مناسب فصل سرما پیدا کنم، وارد مغازه شدم. ظاهرا که فروشندهی محترم، آتش به اجناس تابستانهاش زده بود تا فضا را برای ورود اجناس زمستانی باز کند!
در این فصل که تابستانه به کار ما نمیآید! البته عدهای میخریدند برای تابستان آینده! خُب با بودجهای که از سرانهی سالانه کنار گذاشتهایم باید به فکر خرید زمستانه باشم، که قیمت آنها هم سر به فلک کشیده است!
بهتر نیست هر چیزی را به فصلش با قیمت مناسب بفروشید؟!
نه! نفرمایید، باید پولی به جیب بزنند و سودی ببرند! این هم نوعی از کاسبیست!!!
فکر میکنم، با این وضع قیمتها باید بروم به سراغ میل بافتنی و کامواهایم! دستِ کم کلاه و شالِشان را خودم میبافم!
ادامـــه دارد ...
اِپیزود اوّل*
”یک صبح نسبتاً سرد پاییزی“
با خوشحالی وارد خانه شد. قرار بود از طرف مدرسه به استخر بروند، به گفتهی مسئولین بزرگوار مدرسه یک اردوی تفریحی، ورزشی! چه شوق و ذوقی داشت، میگفت: ”مامان باید برگهی رضایتنامه را امضا کنید؛ تازه! گفتند: پدر هر کس که میتونه، برای کمک بیاد استخر، منم گفتم بابای من میاد!“
ـ ”طاها!!! شاید بابا نتونه! اصلا ما که هنوز بهت اجازه ندادیم!“
خلاصه که از طاها اصرار و از ما انکار.
ـ ”بچه هوا سردِ! مریض میشی!!!“
اما گوشش بدهکار این حرفها نبود که نبود. از دست مدرسه و برنامههای بیوقتش!
روز موعود فرا رسید. یک صبح نسبتاً سرد پاییزی! بعد از چند روز بارش باران. مه غلیظی هوا را پوشانده بود. پدر خانواده هم که مجبور شده بود بخاطر دلِ فرزندش مرخصی اجباری بگیرد و ...
از بقیهی ماجرا که بگذریم، پدر طاها مراتب اعتراضش را به مدرسه اعلام کرد، که این اردو مناسب این فصل از سال نیست! ظاهرا استخر تخفیفات ویژهای برای این فصل سال اعمال کرده بود. خوب بهتــر نیست در فصل گرما نیز، ما را از تخفیفات ویژهی خود بهرهمند سازید!
یادِ خانم هَداوند افتادم. گویا تخفیفات استخر مزبور، شامل حالِ حوزهی ما هم شده است! اخیرا، خانم هداوند اعلام کردند که هر کس مایل است از تخفیفات ویژهی استخر استفاده کند، با مراجعه به ایشان ثبت نام نماید.
وااااای لَرزَم گرفت! باید به فکر تهیه یک کُرسی باشم، هوا بسی سرد شده است!!!
ادامه دارد...
* فارسی را پاس بداریم! برای آشنایی با معنای این واژهی بیگانه کلیک کنید.
استاد تسلیمی همیشه دست پر وارد کلاس میشود، با کتابهایی که خوانده و حالا پیشنهادِ خواندنِشان را به ما میدهد. وقتی استاد گفت: آن را بخوانید به دردتان میخورَد؛ تصمیم به خواندن دوبارهاش گرفتم، اما اینبار با دقتِ بیشتری. شاید شما خوانده باشید، شاید هم نه! قصههای "کفِ خیابون" * را میگویم؛ قصهای از فتنههای دشمن، قصهی آنهایی که خون دادند تا مقابل این فتنهها بایستند...
شروع به خواندن میکنم، ورق میزنم، گاهی تصور میکنم، خدایِ من! تصورش هم سخت است، چه برسد به درکش. اینهمه توطئه!
یک جا نوشته: " اگر دلش را ندارید از اینجا به بعد ماجرا را نخوانید ... " اما، من میگویم: اگر دلش را هم ندارید، باید بخوانید؛ بخوانید تا بدانید، تا آگاه شوید، تا بصیر شوید ...
میرسم به آنجا که میگوید: "مادر در زندگی هر کس، نماد پاکی و زلال بودن است، نماد نخ تسبیح است، اما مادرِ زندگی افشین از هم پاشیده ... ". چه تشبیه زیباییست از یک مادر. اگر نخ تسبیح پاره شود، دانهها پراکنده میشوند، هر کدام به سمتی. دیگر کنار هم نیستند ... اصلاً مادر قلب تپندهی هر خانه است، اگر روزی از تپش بیفتد! میدانید یعنی چه؟! یعنی نفوذ دشمن به قلب خانهها. خانهای که قلب تپنده نداشتـه باشد، از هم میپاشد. حال جامعهای که چنین خانوادههایی داشته باشد، چه به سرش میآید؟! دشمن عفت و حجاب را از مادر خانواده میگیرد، از دختر خانواده میگیرد و بعد ادامهی توطئه ...
میخوانم تا آنجا که نوشته:
"باید کاری کنید که از بالای منبرهای مساجد، صدا و سیما، آخوندا، حزب اللّهیها و ... فقط حرف از حجاب و مقابله با بیحجاب شنیده بشه! باید کاری کنید که مسئله حجاب و بیحجابی بشه تیتر همه منبرها و نماز جمعهها و ... حتی یکبار عفت میگفت: وقتی صدایِ داد و بیداد امام جمعهها را شنیدین که دارن فقط بخاطر حجاب داد و بیداد میکنن و حرف خاص دیگری نمیزنن، بدونین دارین موفق میشین! عجب! نقشه این است که کاری کنند که حتی موقع انتخابات و غیر انتخابات و ... فقط دغدغهمان، حجاب، ظاهر و سر و شکل مردم باشد! تا به چیزهای دیگر نپردازیم و فکر کنیم امالمصائب همه دردها در جامعه بیحجابیست! به این طرح میگویند: "مدیریت نامحسوس و مخملی مطالب تریبوندارها!" ... کاری میکنند که اگر از حجاب بگویی، میگویند چرا اینقدر میگویی؟! اگر هم نگویی، که بدتر میشود! اگر بگویی که میگویند مردم لجباز میشوند! اگر هم نگویی که میگویند مردم بیغیرت میشوند! طبق این طرح به صورت مخملی و غیر مستقیم، داشتند خوراک و مطلب برای اهل تریبون جور میکردند! اما غافل از اینکه نباید از دیگر مفاسد غافل شد!"
این همان توطئـهی اصلی دشمن است، برای پیشبرد اهداف و نقشههای شومَش. مشغول کردن اذهان عمومی به سمت مسائل و موضوعات حاشیهای و غافل شدن از پرداختن به موضوعات اصلی؛ "جنگ نرم دشمن". جنگ از پشت خاکریزها به قلب خانههایمان کشیده شده، جنگی بدون صدا، نرم و آهسته ... لازم است که این قصهها خوانده شود، تا بصیر شویم، آگاه شویم، همانگونه که رهبر عزیزمان فرمودند: "بیدار باشید، هوشیار باشید، در صحنه باشید، باید بصیرت را محور کار خود قرار دهید، مواظب باشید دچار بیبصیرتی نشوید ..."
هر چه بیشتر در عمق قصه فرو میروم، ذهنم آشفتهتر میشود، قلبم به درد میآید، آنجا که دشمن در بین نیروهای خودی رخنه کرد، آنجا که از خودی خوردیم ... آنجا که خونهایی به ناحق ریخته شد، خواهری که فدای برادرش شد، ۲۳۳، شهادت، گمنامی ...
این قصه تمام شد اما هنوز توطئهها ادامه دارد، هنوز هستند خودیهایی که در زمین دشمن بازی میکنند، هنوز هستند کسانیکه مردم را به حاشیه میبرند تا از اصل غافل شونـد، تا دشمن به هدف اصلیش برسد ... هدف دشمنِ ستیزهجو نابودی نظام جمهوری اسلامیست، اما به تعبیر زیبای رهبرمان "شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لُپ لُپ خورد گه دانه دانه".
* کتاب کف خیابون، محمدرضا حدادپور
پ. ن: این کتاب مربوط به حوادث فتنهی ۸۸ است با زبانی ساده و خودمانے.
<< 1 ... 7 8 9 ...10 ...11 12 13 ...14 ...15 16 17 ... 21 >>