گاهی برخی آدمها خیلی تو دل برو هستند.

یکی رو یکی زیر، یکی رو یکی زیر... 

می‌بافت، می‌بافت، می‌بافت...

سوال پیچش کرده بودم. می‌بافت و با لبخند رویِ لبش پاسخم را می‌داد.

هر کس، هر روز، رزقی دارد.

کلمه به کلمه‌ی حرفهایش رزق امروزم بود. می‌دانی اگر دانه‌ای را جا بیندازی چه می‌شود؟ جایِ خالیِ آن دانه سوراخی می‌شود که لباست را بدقواره می‌کند. زندگی هم مثل بافتن این جلیقه است. روزها و ساعتها ببافی، ببافی، ببافی و بعد ببینی دانه‌ای را جا انداخته‌ای و یک جای خالی که زندگیت را بدقواره می‌کند! گاهی کلاف کاموایت در هم می‌پیچد و گره می‌خورد. پس حواست را جمعِ بافتنِ زندگیت کن، تا نه دانه‌ای جا بیندازی و نه چون کلاف سردرگم درهم بپیچی. آنطوری بباف که او می‌گوید. آنطوری بباف که او می‌خواهد.

 

تا خدا راهی نیست.

 

   شنبه 19 مرداد 139832 نظر »

 

 

رویِ‌‌ پله‌برقیِ‌ مترو دیدمشان. هم‌سن و سال پسرم بودند. به سرعت، پله‌ها را یکی دو تا پایین رفتند. مقابل گیت بلیط مترو یکی به دیگری می‌گفت: «تقصیر توئِه که به قطار نرسیدیم!». وارد بحثشان شدم. اینهمه عجله برای چیست؟ اشکالی ندارد با قطار بعدی می‌رویم. اصلا بگویید ببینم سر ظهری، تویِ این گرما، تنها کجا می‌روید؟

آنکه بزرگتر بود پاسخم را داد؛ می‌رویم شریعتی تا واکس بزنیم. با تعجب نگاهشان کردم. رفتم و روی صندلی نشستم آنها هم به دنبالم. پانزده دقیقه تا آمدن قطار بعدی وقت بود. سر صحبت را باز کردم. برادر نبودند، اما مثل دو برادر هوای هم را داشتند. یکی پدر داشت و دیگری نه! یکی درس می‌خواند و دیگری نه!

گفتم: «چرا درس نمی‌خونی؟» پاسخ داد: «خاله! کارت مدرسه‌ام سوخته و دیگه نمی‌تونم برم مدرسه». کارت مدرسه؟؟  «آره دیگه کارت مدرسه! آخه ما افغانیم و اگه کارت نداشته باشیم نمی‌تونیم بریم مدرسه».

نمی‌دانم چه شد که دستانش را در دست گرفتم. روی دستان کودکانه‌اش سیاهی واکس دیده می‌شد. دستان کودکانه‌ای که حکایت‌ها داشت از زندگی یک مرد کوچک. مردی که پا به پایِ پدر کارگرش کار می‌کرد. پول‌هایش را درون قلکی می‌انداخت تا خرج مادر بیمارش کند. دلم می‌خواست پولی به آنها بدم، اما با خودم گفتم شاید ناراحت شوند. فکری به سرم زد. گفتم: «کفشهای منو واکس می‌زنید؟!» گفت: «خاله یواش! اگه شهرداری بفهمه وسایلمونو می‌گیره!»

وسایل کارشان تویِ یک کیف مدرسه روی دوش علی بود. او که به خاطر نداشتن کارت نمی‌توانست به مدرسه برود! ایستگاه مترو داشت شلوغ می‌شد. عد‌ه‌ای بد نگاه می‌کردند. اهمیتشان ندادم. چند دقیقه‌ی دیگر قطار می‌رسید. با اجازه‌شان عکسی به‌ یادگار گرفتم. علی گفت: «خاله هر وقت خواسی کفشاتو واکس بزنی بیا شریعتی، ما اونجاییم...».

قطار رسید. تند و چابک لابلای جمعیت سوار قطار شدند. دیگر ندیدمشان. تمامی مسیر در اندیشه‌ی این دو کودک بودم، که به جای بازی‌های کودکانه و لذت بردن از بچگیشان می‌بایست پا روی احساسات کودکانه‌شان بگذارند و همچون یک مرد کار کنند. امروز برایم یکی از داغ‌ترین روزهای این تابستان داغ بود. دلم از داغی این روز می‌سوخت. اشک بی‌اختیار مهمان چشمانم شد، انگار که منتظر بها‌نه‌ای بودند. کم نیستند کودکان اینچنینی! 

 

نشانی این مطلب در وبلاگ یادداشت‌های چند خانم طلبه

 

   دوشنبه 14 مرداد 139811 نظر »

 

گاهی بعضی چیزها باعث می‌شوند که سری به صندوقچه‌ی خاطراتت بزنی و درش را باز کنی. از میان خاطراتی که کمی غبار فراموشی بر چهره‌شان نشسته یکی چند تا را برداری؛ غبار رویش را با یک فوت پاک کنی، دستی به سر و رویش بکشی و دلت را راهی گذشته کنی.

 

 

مثل این عکس که مرا کشاند میان کوچه پس کوچه‌های قدیمی و دلم را سپرد به دست دوران کودکی‌ام با تمام سادگی‌اش و دلخوش بودن به تمام آن سادگی‌ها. ساده اما خوشمزه! به خوشمزگی لبخندی که با مرور خاطرات شیرین بر لبمان می‌نشیند. ساده اما رنگی! رنگهایی زیبا از شیطنتهای دوران کودکی که با مرورشان آه حسرتی می‌کشیم و می‌گوییم: «یادش بخیر کودکی!».

یادش بخیر آن روزهایی که سر و صدایمان حیاط خانه و کوچه‌ها را پر می‌کرد. بازیهایمان پر از شور و نشاط و هیاهو بود. آنقدر می‌دویدیم و بازی می‌کردیم که شب با شامی خورده و نخورده، از فرط خستگی به خواب می‌رفتیم. از هیچی برای خودمان بازی می‌ساختیم؛ از سنگ، خاک، چوب، کاغذ ... 

دلمان خوش بود به یک توپ و هفت تا سنگ و نشانه‌گیری دقیق برای زدن سنگها؛ دلمان خوش بود به عمو زنجیرباف و تحفه‌ای که برایمان می‌آورد آنهم با صدای چی؟ دلمان خوش بود به سنگهای یک قل دو قل، به لِی لِی و قایم باشک، به یک کاغذ خودکار و بازی اسم و فامیل، به خاله بازی و غذا درست کردن توی قابلمه‌‌ی پلاستیکی و همه بازیهای دسته جمعی که تمام روزمان را پر می‌کرد. 

وقتی با دست و پا و لباس خاکی گاه با سر و صورت زخمی از شیطنتهای کودکی به خانه می‌آمدیم و می‌خواستیم یواشکی به دور از چشم مامان خودمان را تر و تمیز کنیم. وقتی که لابلای بشقاب و قابلمه‌های پلاستیکی حس مادر بودن داشتیم و گاهی آروز می‌کردیم که ایکاش زودتر بزرگ شویم و با بشقاب و قابلمه‌ی ”راس راسکی“ بازی کنیم... بزرگ شدیم و کودکیمان را به دست گذشته سپردیم.  

امروز دیگر خبری از آن شور و نشاطهای کودکی نیست. دیگر از توی کوچه‌ها و حیاط خانه‌‌ها صدای بازی بچه‌ها نمی‌آید. تمام بازی بچه‌ها خلاصه شده در یک تبلت و لم دادن روی مبل. خبری از سر و صورت و لباسهای خاکی هم نیست. بازیهای دسته جمعیشان هم منحصر شده است در همین ”چهار گوشه‌ی جادویی“ و فرستادن بازیهای جدید! انگار خودمان هم اینگونه می‌پسندیم! بچه‌ای تر و تمیز که گوشه‌ای آرام بنشیند؛ صدایش درنیاید تا ما قدری به روزمرگیمان و به استراحتمان بپردازیم.

نمی‌دانم که آیا بچه‌های امروزی که غرق در بازیهای دنیای تکنولوژی‌اند، لذتی از کودکیشان می‌برند؟ وقتی که بزرگ شدند برایشان این دوران و مرور کودکیشان خاطره‌انگیز هست؟ اصلا هیجانی برایشان دارد؟ فکر می‌کنم گاهی خوب است برای کودکمان فضایی فراهم کنیم که از هیچی برای خودشان بازی بسازند و لذت ببرند. مثل همین بچه‌های توی عکس که از هیچی برای خودشان بازی ساختند. بازی‌ای که در بزرگیشان می‌شود یکی از خاطرات رنگی رنگی!

 

   یکشنبه 16 تیر 13989 نظر »

 

چهارباغ امروز با چهارباغ همیشگی فرق می‌کند. چهارباغی که وقتی گذرت به آنجا می‌اُفتاد باید چشمانت را فرو می‌بستی تا نبینی چه بر سر عفاف و حجاب فاطمی آورده‌اند! گوشهایت را می‌گرفتی تا نشنوی صداهای شیطانی‌ را! قدمهایت را بلند بلند برمی‌داشتی تا بگریزی از میان بیهودگی‌ها و برسی به جایی که کمی هوای پاک استشمام کنی! اما امروز اینجا، باید همه‌اش چشم شوی تا ببینی! همه‌اش گوش شوی تا بشنوی! باید آرام قدم برداری تا ریه‌هایت را پُر کنی از عِطر بهشتی که در هوا پیچیده است!

قاصدک‌ها خبر آوردند، همه بیایید، از خاکهای تفیده‌ی جنوب مهمان داریم. همه پروانه‌وار می‌آیند. صدای پای مهمانمان می‌آید. چشمانی چون ابر بهاری می‌گریند. لبهایی زمزمه می‌کنند: ای مسافران کربلا! ای نظر کردگان بانوی پهلو شکسته! ای عاشقان خسته‌دل! سلام بر شما! خوش آمدید ...

سلام بر شما که در تب و تاب ماندن و رفتن، رفتن را اختیار کردید، برای احیای دین و امروز آمدید برای احیایی دوباره. آمدید تا حیاتی دوباره به این کوچه‌های پُر شده از گامهای بیهوده و بی‌تکلیف بدهید. آمدید تا چراغ راه شوید برای آن جاده‌های مبهم سرگردانی‌ که غرق در ظلمات و تاریکی‌اند. آمدید تا شکفتن دوباره را، پاک شدن در دریای بندگی را تداعی کنید ...

چه آرامشی دارد سر بر تابوت شما گذاشتن و رازهای دل را واگویه کردن!

 

وداع با شهدا

 

چهار باغ امروز با همیشه فرق می‌کند. امروز اینجا خود بهشت است!

 

+ مراسم وداع با شهدا، جمعه ۷ تیر ۱۳۹۸، چهارباغ عباسی، اصفهان.

   شنبه 8 تیر 13988 نظر »

 

هر امتحانی حال و هوا و سختی خاص خودش را دارد. بدون استثناء برای همه‌ی ما روز سختی بود. گذرِ تندِ ثانیه‌ها، در پی آن دقیقه‌ها اضطراب مُسریِ مخوفی را درونمان حاکم کرده بود.

با صدای زنگِ امتحان، گویا که در «صور اسرافیل» دمیده‌اند! عده‌ای از حضور بر سر جلسه‌ی امتحان تمرّد کرده و میدان را خالی می‌کنند. وارد سالن امتحانات می‌شویم؛ چونان دادگاه محاکمه‌ایست که با دیدنش قلبهایمان به تپش می‌اُفتد. برگه‌های امتحان توزیع می‌شود. همه مات و مبهوت سوالات می‌شویم. 

نفس عمیقی می‌کشم. عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم و می‌گویم: «هوا گرم است، کولر را روشن نمی‌کنید؟!». سوالات را مرور می‌کنم. به بایگانی ذهنم مراجعه می‌کنم، اما انگار که خالیِ خالی‌ست! درخواست لیوانی آب می‌کنم. آب را قُلپ قُلپ می‌نوشم. نگاهی به دور و برم می‌اندازم. گویا همه در شرایطی مشابه من بودند. عده‌ای آه حسرت می‌کشند. یکی می‌پرسد: چرا استاد نمی‌آید؟! امتحان سختی‌ست!!! همه منتظر کور سوی امیدی از جانب استاد بودند. کمی تمرکز می‌کنم. زیر لب آهسته آهسته صلوات می‌فرستم و آنچه را به ذهنم خطور می‌کند، می‌نویسم ...  

امتحانی‌ بود و گذشت و این روزگار است که می‌گذرد تا روزی که بدان وعده داده شده! روزی که انسان‌ از سختی آن به فریاد می‌آید. چه مومن و چه کافر احساس غُبن و خسارت می‌کنند. و آن است یوم الحسرتی که می‌گوییم: ایکاش برای خدا این کار را کرده بودم! خوشا به حال کسانیکه چهره‌ای پُر از نور دارند و به غیر حساب وارد بهشت می‌شوند!

 

 

   دوشنبه 3 تیر 139815 نظر »

1 ... 5 6 7 ...8 ... 10 ...12 ...13 14 15 ... 21