اَلا من کُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ، اَللَّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ و عادِ مَنْ عاداهُ وَانْصُرْمَنْ نَصَرَهُ واخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ؛ 

آگاه باشید آن که من سرپرست اویم پس این على سرپرست اوست! خداوندا؛ دوست بدار آن را که سرپرستى او را بپذیرد و دشمن بدار هر آن‏که او را دشمن دارد و یارى کن یار او را و تنها گذار آن را که او را تنها بگذارد.

خطبه غدیر

 

 

   دوشنبه 27 تیر 1401نظر دهید »

 

مرا می‌گوید ...

منی که ادعای بندگی خدا را دارم

اما غرق در ظلماتِ مَنیَّتم، هر بار جسارت کردم و طغیان نمودم.

شده یکبار به پهنای صورت اشک بریرم؛ لب بگشایم و اینگونه اقرار کنم؟! 

 

 أَنَا الَّذِی أَوْقَرَتِ الْخَطَايَا ظَهْرَهُ وَ أَنَا الَّذِی أَفْنَتِ الذُّنُوبُ عُمُرَهُ وَ أَنَا الَّذِی بِجَهْلِهِ عَصَاكَ وَ لَمْ تَكُنْ أَهْلًا مِنْهُ لِذَاكَ.

 

دعای شانزدهم صحیفه سجادیه

  

   


موضوعات: مذهبی, عکس نوشته
   جمعه 20 اردیبهشت 13984 نظر »

 

چه کسی از راه رفتن در دلِ طبیعتِ زیبایِ بهاری بدش می‌آید؟! آنهم این روزها که همه جا دیدنی‌ست. از آسمان آبی با خورشید فروزانش، اما گاه ابری و بارانی، از چشمه و رود، از بلبلان سرمست تا درختان و گلها و شکوفه‌ها‌ ... ساده‌تر بگویم، این روزها بوم نقاشی خداوند دیدنی‌ست! و چه زیباست زمانی که خداوند این بوم نقاشی را با قدرتِ لایزالش، با رنگهای زیبای بهاری نقاشی می‌کند و اعجازی از عشق و زندگی می‌آفریند.

 

بهار با طعم خدا

 

و بهار آمد. بهاری که منتظرش بودیم. بهار آمد و دیبای زیبایش را همه جا گسترانید. عِطر بهار، عِطر سوسن و سنبل، عِطر شب‌بوها، عِطر میخک و رز، عِطر بهار نارنج، عِطر زندگی، عِطر تازگی‌ ... همه جا پیچیده. بهار آمد و با گرمای وجودش، سردی و رخوت را از چهره طبیعت زدود و جانی دوباره‌اش بخشید.

بله! این روزها دیدنی‌ست! این روزها دلت می‌خواهد که پُر کنی ریه‌هایت را از عِطر دل‌انگیزِ بهاری و نفس بکشی؛ نفس بکشی تا زنده شوی! مثل آسمان، مثل خورشید، مثل درختان، مثل شکوفه‌یِ دلربای بهاری که در دستانت بوی عشق می‌دهد، بوی زندگی می‌دهد!

 

   چهارشنبه 7 فروردین 139812 نظر »

 

​دنیای ساده و بی‌پیرایه کودکی و آرزوهایی شیرین و بس بزرگ، شاید هم محال و دست نیافتنی. خانه، پدر، مادر...

خانه چه واژه ناآشنایی بود برایش. با چه حسرتی به در و دیوار خانه نگاه می‌کرد. چه زیبا پشت پنجره‌های انتظار در آرزوی آمدن پدر و مادری از در خانه خورشید، به تماشا نشسته بود. بغضش، دلم را شکست و چشمانم را بارانی کرد.

خدایا من غرق در نعمتم و هنوز ناسپاسی می‌کنم. بار الها! ببخش که در خوابم و ندیدم اینهمه نعمتی که به من بخشیدی. ببخش که زبانم لال شده و قاصر است از شکر نعمتهایت. اصلا کم می‌آورد در برابر عظمت و فراوانی نعمتهایت. ببخش که نعمتهایت را تباه کردم و در راه رضای تو صرف نکردم. بر من خرده مگیر که بس فراموش کارم. سپاس که در همه حال برایم خدایی می‌کنی. بخاطر همه چیز هزاران بار شکرت...

 

وَ ما قَدرُ لِسانی یارَبِّ فی جَنبِ شُکرَکَ ؟

وَ ما قَدرُ عَمَلی فی جَنبِ نِعَمِکَ وَ إحسانِکَ ؟

«فراز بیست و سوم از دعای ابوحمزه ثمالی»

 

فراز بیست و سوم دعای ابوحمزه

 

  

   سه شنبه 22 خرداد 13974 نظر »

 

فراز بیست و یکم از دعای ابوحمزه

 

من خسته از روزمرگی‌ها، هیاهوها، کشمکشها...

چقدر لذت‌بخش است یک خواب خوب و شیرین شبانه. در رختخوابی گرم و نرم، با نسیم مطبوع و خنکی که می‌وزرد. نور فیروزه‌ای رنگ چراغ خوابی که در گوشه اتاق چشمک می‌زند و به ظلمت شبانه‌ام روشنایی بخشیده است. لیوان آب خنکی که تشنگی شبانه‌ام را رفع می‌کند.  

وای از آن پشه مزاحمی که مدام درون گوشم وِز وِز کرد و نیش دردناکش که آرامشم را بر هم زد...

ندایی آمد؛ چقدر آماده‌ای؟! برای خوابی ابدی، بعد از یک عمر روزمرگی، خستگی و ...

دیر یا زود به سراغ تو هم می‌آید و گریزی از آن نیست. روزی می‌رسد که تو هم سوار بر شانه‌های مردم به سمتش روانه می‌شوی! خانه تنگ و تاریک قبر، که هیچ انیس و مونسی نداری جز اعمال نیک و بدت.

آیا چراغی برای آن افروخته‌ای؟! و یا فرشینه‌ای به زیر پایت؟! نکند پشه‌ای مزاحم، خواب را از چشمانت برباید!

 

إِنْ أَنَا نُقِلْتُ عَلَى مِثْلِ حَالِی إِلَى قَبْرِی لَمْ أُمَهِّدْهُ لِرَقْدَتِی وَ لَمْ أَفْرُشْهُ بِالْعَمَلِ الصَّالِحِ لِضَجْعَتِی...

 

وای بر من، اگر من با چنین حالی به قبرم وارد شوم؛ قبری که برای خواب آماده نساخته‌ام و برای آرمیدن به کار نیک فرش ننمودم...

 

فراز بیست و یکم از دعای ابوحمـــزه ثمالی

 

 

   شنبه 19 خرداد 139710 نظر »

1 2 3