گاهی بعضی چیزها باعث می‌شوند که سری به صندوقچه‌ی خاطراتت بزنی و درش را باز کنی. از میان خاطراتی که کمی غبار فراموشی بر چهره‌شان نشسته یکی چند تا را برداری؛ غبار رویش را با یک فوت پاک کنی، دستی به سر و رویش بکشی و دلت را راهی گذشته کنی.

 

 

مثل این عکس که مرا کشاند میان کوچه پس کوچه‌های قدیمی و دلم را سپرد به دست دوران کودکی‌ام با تمام سادگی‌اش و دلخوش بودن به تمام آن سادگی‌ها. ساده اما خوشمزه! به خوشمزگی لبخندی که با مرور خاطرات شیرین بر لبمان می‌نشیند. ساده اما رنگی! رنگهایی زیبا از شیطنتهای دوران کودکی که با مرورشان آه حسرتی می‌کشیم و می‌گوییم: «یادش بخیر کودکی!».

یادش بخیر آن روزهایی که سر و صدایمان حیاط خانه و کوچه‌ها را پر می‌کرد. بازیهایمان پر از شور و نشاط و هیاهو بود. آنقدر می‌دویدیم و بازی می‌کردیم که شب با شامی خورده و نخورده، از فرط خستگی به خواب می‌رفتیم. از هیچی برای خودمان بازی می‌ساختیم؛ از سنگ، خاک، چوب، کاغذ ... 

دلمان خوش بود به یک توپ و هفت تا سنگ و نشانه‌گیری دقیق برای زدن سنگها؛ دلمان خوش بود به عمو زنجیرباف و تحفه‌ای که برایمان می‌آورد آنهم با صدای چی؟ دلمان خوش بود به سنگهای یک قل دو قل، به لِی لِی و قایم باشک، به یک کاغذ خودکار و بازی اسم و فامیل، به خاله بازی و غذا درست کردن توی قابلمه‌‌ی پلاستیکی و همه بازیهای دسته جمعی که تمام روزمان را پر می‌کرد. 

وقتی با دست و پا و لباس خاکی گاه با سر و صورت زخمی از شیطنتهای کودکی به خانه می‌آمدیم و می‌خواستیم یواشکی به دور از چشم مامان خودمان را تر و تمیز کنیم. وقتی که لابلای بشقاب و قابلمه‌های پلاستیکی حس مادر بودن داشتیم و گاهی آروز می‌کردیم که ایکاش زودتر بزرگ شویم و با بشقاب و قابلمه‌ی ”راس راسکی“ بازی کنیم... بزرگ شدیم و کودکیمان را به دست گذشته سپردیم.  

امروز دیگر خبری از آن شور و نشاطهای کودکی نیست. دیگر از توی کوچه‌ها و حیاط خانه‌‌ها صدای بازی بچه‌ها نمی‌آید. تمام بازی بچه‌ها خلاصه شده در یک تبلت و لم دادن روی مبل. خبری از سر و صورت و لباسهای خاکی هم نیست. بازیهای دسته جمعیشان هم منحصر شده است در همین ”چهار گوشه‌ی جادویی“ و فرستادن بازیهای جدید! انگار خودمان هم اینگونه می‌پسندیم! بچه‌ای تر و تمیز که گوشه‌ای آرام بنشیند؛ صدایش درنیاید تا ما قدری به روزمرگیمان و به استراحتمان بپردازیم.

نمی‌دانم که آیا بچه‌های امروزی که غرق در بازیهای دنیای تکنولوژی‌اند، لذتی از کودکیشان می‌برند؟ وقتی که بزرگ شدند برایشان این دوران و مرور کودکیشان خاطره‌انگیز هست؟ اصلا هیجانی برایشان دارد؟ فکر می‌کنم گاهی خوب است برای کودکمان فضایی فراهم کنیم که از هیچی برای خودشان بازی بسازند و لذت ببرند. مثل همین بچه‌های توی عکس که از هیچی برای خودشان بازی ساختند. بازی‌ای که در بزرگیشان می‌شود یکی از خاطرات رنگی رنگی!

 

   یکشنبه 16 تیر 13989 نظر »

 

امتحان منطق داشته باشی با استرسی منطقی و ذهنی مشوش از انواع قضایا بعد ببینی که دوست جانت «گذر» مراقب جلسه امتحان است. دوست جانی که اگر همه عاشق ۱۹ و ۲۰ باشند او عشق ۱۳، ۱۴ و ۱۷ است. نمراتی که اصلا در مخیله‌ی من نمی‌گنجند و ظرف تحققشان همان ذهن است و بس (!) اما چه کنم که فانتزیهای دوستم این مدلی‌ست! حال بالقوه است یا بالفعل نمی‌دانم؟

با قدمهایش فانتزیهای قشنگش در ذهنم رژه می‌روند که: «آی بچه خرخون! نمره فقط ۱۳، ۱۴ و ۱۷! خیلی قشنگن! گوگولین!» گاهی هم با نگاهش به من می‌فهماند که: «بسه! چقد می‌نویسی!».

یکی از مسولیتهای دوستم در پروسه‌ی خطیر مراقبت، آبرسانی به ما تشنگان جلسه امتحان [نه تشنگان علم‌آموزی! از آن تشنگانی که لبشان خشک شده و دلشان می‌خواهد آب را هورت هورت سر بکشند] است. همی نگاهش می‌کنم و طلب آب. ساقی هم ساقی‌های قدیم! نمی‌دانم عاشق شده بود یا چه (؟) آب را به یکباره سر ریز می‌کند روی برگه‌ی امتحانم! نگاهم به نگاهش گره می‌خورد! خنده‌ای تحویلم می‌دهد و می‌رود. 

کلافگی را در چهره‌اش می‌خوانم. اصولا دلش می‌خواهد آزاد باشد و رها یا به قولی در حال گذر! دلش می‌خواهد هر چه زودتر زمان تمام شود. با بلند شدن هر کدام از بچه‌ها قند توی دلش آب می‌شود. اعلام می‌کنند ۵ دقیقه تا پایان امتحان. از اعماق وجودش خدا را شکر می‌کند! 

 

+ از آن مراقبهایی بود که دوستش داشتم. حضورش به من قوت قلب داد. :))

 ++ فانتزیهای گذر را خیلی جدی نگیرید!!! خودش هم از اون بچه خرخون‌هاست، رو نمیکنه! ;)))

 


موضوعات: روزانه نوشت
   یکشنبه 9 تیر 139813 نظر »

 

چهارباغ امروز با چهارباغ همیشگی فرق می‌کند. چهارباغی که وقتی گذرت به آنجا می‌اُفتاد باید چشمانت را فرو می‌بستی تا نبینی چه بر سر عفاف و حجاب فاطمی آورده‌اند! گوشهایت را می‌گرفتی تا نشنوی صداهای شیطانی‌ را! قدمهایت را بلند بلند برمی‌داشتی تا بگریزی از میان بیهودگی‌ها و برسی به جایی که کمی هوای پاک استشمام کنی! اما امروز اینجا، باید همه‌اش چشم شوی تا ببینی! همه‌اش گوش شوی تا بشنوی! باید آرام قدم برداری تا ریه‌هایت را پُر کنی از عِطر بهشتی که در هوا پیچیده است!

قاصدک‌ها خبر آوردند، همه بیایید، از خاکهای تفیده‌ی جنوب مهمان داریم. همه پروانه‌وار می‌آیند. صدای پای مهمانمان می‌آید. چشمانی چون ابر بهاری می‌گریند. لبهایی زمزمه می‌کنند: ای مسافران کربلا! ای نظر کردگان بانوی پهلو شکسته! ای عاشقان خسته‌دل! سلام بر شما! خوش آمدید ...

سلام بر شما که در تب و تاب ماندن و رفتن، رفتن را اختیار کردید، برای احیای دین و امروز آمدید برای احیایی دوباره. آمدید تا حیاتی دوباره به این کوچه‌های پُر شده از گامهای بیهوده و بی‌تکلیف بدهید. آمدید تا چراغ راه شوید برای آن جاده‌های مبهم سرگردانی‌ که غرق در ظلمات و تاریکی‌اند. آمدید تا شکفتن دوباره را، پاک شدن در دریای بندگی را تداعی کنید ...

چه آرامشی دارد سر بر تابوت شما گذاشتن و رازهای دل را واگویه کردن!

 

وداع با شهدا

 

چهار باغ امروز با همیشه فرق می‌کند. امروز اینجا خود بهشت است!

 

+ مراسم وداع با شهدا، جمعه ۷ تیر ۱۳۹۸، چهارباغ عباسی، اصفهان.

   شنبه 8 تیر 13988 نظر »

 

هر امتحانی حال و هوا و سختی خاص خودش را دارد. بدون استثناء برای همه‌ی ما روز سختی بود. گذرِ تندِ ثانیه‌ها، در پی آن دقیقه‌ها اضطراب مُسریِ مخوفی را درونمان حاکم کرده بود.

با صدای زنگِ امتحان، گویا که در «صور اسرافیل» دمیده‌اند! عده‌ای از حضور بر سر جلسه‌ی امتحان تمرّد کرده و میدان را خالی می‌کنند. وارد سالن امتحانات می‌شویم؛ چونان دادگاه محاکمه‌ایست که با دیدنش قلبهایمان به تپش می‌اُفتد. برگه‌های امتحان توزیع می‌شود. همه مات و مبهوت سوالات می‌شویم. 

نفس عمیقی می‌کشم. عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم و می‌گویم: «هوا گرم است، کولر را روشن نمی‌کنید؟!». سوالات را مرور می‌کنم. به بایگانی ذهنم مراجعه می‌کنم، اما انگار که خالیِ خالی‌ست! درخواست لیوانی آب می‌کنم. آب را قُلپ قُلپ می‌نوشم. نگاهی به دور و برم می‌اندازم. گویا همه در شرایطی مشابه من بودند. عده‌ای آه حسرت می‌کشند. یکی می‌پرسد: چرا استاد نمی‌آید؟! امتحان سختی‌ست!!! همه منتظر کور سوی امیدی از جانب استاد بودند. کمی تمرکز می‌کنم. زیر لب آهسته آهسته صلوات می‌فرستم و آنچه را به ذهنم خطور می‌کند، می‌نویسم ...  

امتحانی‌ بود و گذشت و این روزگار است که می‌گذرد تا روزی که بدان وعده داده شده! روزی که انسان‌ از سختی آن به فریاد می‌آید. چه مومن و چه کافر احساس غُبن و خسارت می‌کنند. و آن است یوم الحسرتی که می‌گوییم: ایکاش برای خدا این کار را کرده بودم! خوشا به حال کسانیکه چهره‌ای پُر از نور دارند و به غیر حساب وارد بهشت می‌شوند!

 

 

   دوشنبه 3 تیر 139815 نظر »

 

با حالی نزار از سختی امتحان مبادی به همراه بچه‌ها به خانه پدری پناه آوردم بلکه کمی روحیه بگیرم و ذهنم را از امتحان و نتیجه‌‌ای که نمی‌دانم چه می‌شود، تهی کنم. چه آرامشی دارد این خانه‌ی پدری!!!

بعد از یکی دو ساعت که روحیه‌‌ام کمی تقویت شد و عزم خانه کردیم، پدر جانم گفت: «شما که تنهایید، شام را بمونید، آخر شب خودم می‌رسونمتون خونه». طاها هم که عشقِ ماشین بابابزرگ هوراااااای بلندی کشید و اصرار که: «بمونیم، بمونیم، من می‌خوام با بچه‌ها بازی کنم!».

شب می‌شود؛ بار و بندیلمان را جمع می‌کنیم و سوار بر مرکب پدر جانم می‌شویم. طاها وسط صندلی عقب می‌نشیند و می‌گوید: «بابابزرگ! نقشه‌ی ماشینت که اون خانمِ حرف می‌زنه [مسیریاب سخنگو] رو روشن کن». 

در طی مسیر طاها تمامی حواسش به نقشه‌ایست که روی مانیتور جلوی ماشین نمایش داده می‌شود. گاهی می‌گوید بابابزرگ سرعتت را زیاد کن تا خانمِ نقشه بگوید: سرعت شما بالاست! گاهی تعداد گنبد و گلدسته‌هایی که روی نقشه است را می‌شمارد و می‌گوید: «چقدر مسجد!». یک دفعه با صدایی بلند می‌گوید: «بابابزرگ گذر یعنی چی؟! پایین نقشه نوشته کنار گذرِ شهید چمران».

توضیحات پدرم را که می‌شنود، می‌گوید: «آخه مامانم یه دوستی داره که اسم اونم گذر؛ معنی اسم اونم یعنی اینکه باید ازش عبور کنیم؟! اصلا چرا این اسمُ واسش انتخاب کردن؟!».

از خنده روده بر می‌شوم و می‌گویم: «باید از خودش بپرسیم که چرا؟!». علی ایها الحال، گذر عزیزم باید بیاید و پاسخگوی این ذهن پر از سوال طاها باشد! :))

 

   یکشنبه 2 تیر 139819 نظر »

1 2 4 6