شنیده‌اید که می‌گویند: «همسایه‌ها یاری کنید تا من شوهرداری کنم!»

حتما می‌گویید: «خُب؛ که چی؟» خُب این یک جور طعنه‌زدن به آدم تنبل یا بی‌دست و پاست که از عهده انجام کارهایش برنیامده و از این و آن کمک می‌گیرد. قصه، قصه‌ی تنبلی کردن من است و درس خواندن‌های شب امتحانم! درست توی این اوضاع نابسامان و بلبشور یادم آمده، که اِی وای قرار است برای شبکه هم یادداشت روز بنویسم! چه شود! این را دریابم یا آن را؟!

ناگزیر دست یاری به سوی یکی از این همسایگانم دراز کردم. ایشان هم که روی ما را زمین نزدند و قبول زحمت فرمودند. فوری که نه؛ چند ساعتی بعد متن وزینی برایم فرستادند. الحق و الانصاف جامع و گویا بود؛ بدون اضافه‌گویی و درازنویسی! و اما بعد:

«هنگامی که سخن از علم و علم‌آموزی و زگهواره تا گور دانش بجوی به میان می‌آید نام ابوریحان هم در ذهنت وَرجه وُرجه می‌نماید. ابوریحان یک همه چیزدان از ریاضی بگیر تا نجوم و طبیعی‌دان و تقویم‌شناس... دستی هم بر انسان‌شناسی داشته تا جایی که پدر انسان‌شناسی هم نام گرفته است. به او بیرونی می‌گفتند، زیرا در خارج از خوارزم و حوالی آن چشم به جهان گشوده بود. در مورد کودکی ابوریحان اطلاع چندانی در دست  نیست؛ ولی به احتمال قوی، یعنی نود و نه درصد به ظن نویسنده باید در فکر و تدبر و خوانشِ علوم رایج زمان بوده باشد. اما از این ظنیات که بگذریم به یقینیات خواهیم رسید، که او در نوجوانی و جوانی سخت مشغول علم‌آموزی بوده است و چنان علم را با جانش آمیخته کردند که تا لحظه‌ی مرگ هم ول کن این علم نبوده است. اینجاست که باید گفت: کاش سیستم آموزشی را به دوران بوعلی‌ها و ابوریحان و ملاصدرا ریکاوری می‌نمودند بلکه ما هم بعد از عمری درس چیزکی می‌شدیم».*

 

 * به قلم دوست کوثربلاگیِ من 


موضوعات: روزانه نوشت
   سه شنبه 12 شهریور 139827 نظر »

 

تلفن زنگ می‌خورد. از آنطرف خط آهسته می‌گوید: «مادر به قربانت! پس کِی بریم پارچه بخریم؟»

_ دورت بگردم یکشنبه، بعد از کلاسم خوبه؟

با اینکه پا درد دارد، اما دلش می‌خواهد طول خیابان را پیاده طی کنیم. روی سنگ‌فرش پیاده‌رو، زیر سایبان درختان، آرام‌آرام قدم برمی‌داریم...

لابلای شلوغی و همهمه‌ی خیابان، صدایش را می‌شنوم. به سمت صدا برمی‌گردم. با لنز دوربینم این لحظه را، صدای پایِ آمدنش را ثبت می‌کنم. شما هم می‌شنوی؟ صدایِ پایِ محرم را می‌گویم. آرام‌آرام می‌آید. صدای کاروان کربلا، صدای دشنه و شمشیر، صدای ناله و شیون... کوچه خیابان‌هایِ شهر  بوی محرم به خود گرفته‌اند... دلم می‌لرزد... 

 

 

تشنه است. سمتِ آبسردکن می‌رود. با دستانِ لرزانش، لیوان کوچکش را آب می‌کند... ”سلام بر شهید کربلا“ می‌گوید...

_ مادر همین پارچه‌ی مشکی خوب است. دورت بگردم زود دست به کار شو؛ برای دوخت و دوزِ رَختِ محرمم. تا محرم چیزی نمانده است.

پاهایش از خستگی ”زُق زُق“ می‌کند. انگشت کوچک پایش تاول زده است. پایش را درون تشت آب می‌گذارد. کمی پاهایش را می‌مالم... یک جفت کفشِ پیاده‌روی هم می‌خواهم...

تلفن زنگ می‌خورد. از آنطرف خط آهسته می‌گوید: «مادر به قربانت! یادت باشه تو سامانه ثبت نام کنیم...».

 

کم‌کم سیاهی علمت دیده می‌شود؛ «یا حسین»

 

   یکشنبه 3 شهریور 139835 نظر »

 

خانم صاحب‌خانه‌ی ما هم سن و سال مادرم است. گَهگُداری که می‌بینمش سر صحبت را باز می‌کند و از مستاجر قبلی می‌گوید، که چنین بودند و چنان. راستش با شنیدن حرفهایش دلم می‌لرزد و می‌گویم فردا هم پشتِ سرِ ما می‌گوید چنین بودند و چنان. 

همان اوایل ساکن شدنمان بود که گفت: «آرزو به دل ماندم یکبار بوی غذا از آشپزخانه‌ی مستاجر قبلی بلند شود. آماده‌خور بودند و فست‌فودی. صبح و ظهر و شب پیکِ موتوری برایشان غذا می‌آورد».

از آنروز هر بار که غذا درست می‌کردم مدام بو می‌کشیدم و به دنبالش خودم را تحسین می‌کردم که به‌به چه عطر و بویی! الان است که خانم صاحب‌خانه بگوید دست مریزاد به این کدبانو!

چند روزیست که دستم بندِ درست کردن رب است. دیروز دم‌دمایِ غروب بود که زیر دیگ را روشن کردم، به هوای اینکه تا آخر شب رب آماده می‌شود. اما مگر این رُب قصد پخته‌شدن داشت؛ تا خود صبح بیدار بودم و مراقب که مبادا رُبم بسوزد. 

نماز صبح را خواندم و کمی دراز کشیدم. همسرم هنگام عزیمت به محل کارش گفت: «خانم خوابت نبره؟» اطمینان دادم که بیدارم برو با خیالِ تخت. امان از شیطان! آنچنان خواب بر چشمانم مستولی شده بود‌ که نفهمیدم کِی و چطور خوابم برد. در عالم خواب خودم را دیدم که رُب می‌پختم. به صاحب‌خانه نشان می‌دادم و می‌گفتم: «ببینید چه ربی پختم». ناگاه حس کردم بوی سوختن می‌آید. از خواب پریدم. سراسیمه خودم را به دیگ رساندم و آتش زیرش را فروکش کردم.

نگاهی به پنجره‌ی خانه‌ی صاحب‌خانه انداختم و گفتم الان است که بگوید همان مستاجر قبلی بهتر بود، دست‌کم بویِ غذای سوخته‌اش خانه را پُر نمی‌کرد!

 

 

   چهارشنبه 23 مرداد 139830 نظر »

 

از آخرین باری که به گلستان شهدا رفته بودم چند ماهی می‌گذشت. دلم برای حال و هوایش پر می‌کشید. همین شد که تصمیم گرفتم عرفه را آنجا بگذرانم. با مادر و خواهرهایم برنامه‌ریزی کردیم تا عرفه آنجا باشیم، اما موعد مقرر پیش‌آمدی رخ داد و قرارمان به هم خورد. من ماندم تنها، بین دو راهی رفتن یا نرفتن؟ عاقبت؛ دلتنگی و آشفتگیِ چند وقته‌ام مرا راهی کرد.

درست مقابل ایستگاه شهید علیخانی دیدمش. مضطرب و پریشان به نظر می‌رسید. صدایم زد: «ببخشید خانم! می‌خوام برم گلستان اما بلد نیستم کجا سوار شم. تا حالا سوار مترو نشدم. گلستان هم نرفتم؛ نابلدم».

گفتم: «چقدر جالب! هم مسیریم».

چهره‌ی آشنایی داشت. داشتم فکر می‌کردم که چقدر آشناست؛ کجا دیدمش که گفت: «این چند روز که تلویزیون مراسم دعایِ عرفه‌ی گلستانو زیرنویس می‌کرد به دو تا دخترم گفتم منو ببرید گلستان دلم می‌خواد واسه یه بارم که شده برم گلستان اما گفتند خودت برو ما کار داریم. منم گفتم خودم پُرسون پُرسون می‌‌رم که خدا شما رو واسم رسوند. اگه مزاحمتون نیستم که منم با شما بیام».

یک دفعه ذهنم به سمت دوستم فرشته رفت: «چقدر شبیه فرشته و خواهرشِ! نکنه مامانشونِ؟!» حس کنجکاویم گُل کرده بود. گفتم: «شما به چشم من خیلی آشنایید؛ شبیه یکی از دوستانم هستید. اسم دختر شما فرشته‌ست؟» با شنیدن پاسخ منفی‌اش مطمئن شدم که این تنها یک شباهت است؛ اما کار خدا بود که می‌خواست تمام مدت دعای عرفه فرشته جلوی چشمان من باشد.

مسیرها به سمت گلستان مملو از جمعیت بود. وارد گلستان که شدیم حال عجیبی داشت. مثل کسی که اولین بار به زیارت مشهد یا کربلا می‌رود. ذکر لبانش صلوات بود و اشک مهمان چشمانش. وارد خیمه شدیم و گوشه‌ای نشستیم. از همراه شدن با او حس خوبی داشتم. باطنش پر از صفا بود و معرفت. قسمت بود که تنهایی من و او در عرفه با هم و در کنار هم پرُ شود.

دعا که تمام شد گفت: «دخترم سر قبر شهدا هم بریم تا فاتحه‌ای بفرستم». رفتیم به سمت مزار «شهید خرازی» و «شهید کاظمی». سنگ قبر را با گلاب شسته بودند. گوشه‌ی روسریش را روی قبر کشید. فاتحه‌ای خواند و بعد راهی خانه شدیم. تمامی مسیر خدا را شکر می‌کرد. لحظه‌ی خداحافظی دعایی کرد که چشمانم بی‌اختیار بارانی شد. «دخترم ان‌شاءالله سال دیگه عرفه کربلا ببینمت و بشی همسفرم».

 

+ به یاد همه‌ی دوستانم بودم.

 

   دوشنبه 21 مرداد 139818 نظر »

 

 

 گاهی برخی آدمها خیلی تو دل برو هستند.

یکی رو یکی زیر، یکی رو یکی زیر... 

می‌بافت، می‌بافت، می‌بافت...

سوال پیچش کرده بودم. می‌بافت و با لبخند رویِ لبش پاسخم را می‌داد.

هر کس، هر روز، رزقی دارد.

کلمه به کلمه‌ی حرفهایش رزق امروزم بود. می‌دانی اگر دانه‌ای را جا بیندازی چه می‌شود؟ جایِ خالیِ آن دانه سوراخی می‌شود که لباست را بدقواره می‌کند. زندگی هم مثل بافتن این جلیقه است. روزها و ساعتها ببافی، ببافی، ببافی و بعد ببینی دانه‌ای را جا انداخته‌ای و یک جای خالی که زندگیت را بدقواره می‌کند! گاهی کلاف کاموایت در هم می‌پیچد و گره می‌خورد. پس حواست را جمعِ بافتنِ زندگیت کن، تا نه دانه‌ای جا بیندازی و نه چون کلاف سردرگم درهم بپیچی. آنطوری بباف که او می‌گوید. آنطوری بباف که او می‌خواهد.

 

تا خدا راهی نیست.

 

   شنبه 19 مرداد 139832 نظر »

1 2 4 5 6