« منم گدای در خانه تو ...باغبـــان و گل ... »

 

" شکستـن نفـس "

باران شديدی در تهران باريده بود. خيابان 17 شهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد می‌خواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد. ابراهيم از اين کارها زياد انجام می‌داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خيلی بين بچه‌ها مطرح بود!

 

 خاطره جمعی از دوستان

♦ برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم 

 

 

   دوشنبه 7 خرداد 1397


فرم در حال بارگذاری ...